خانه دل تنگ غروبی خفه بود

خانه دل تنگ ِغروبی خفه بود!
مثل ِ امروز که تنگ است دلم...

پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد...
من به خود گفتم یک روز گذشت،
مادرم آه کشید!
زود برخواهد گشت...
ابری آهسته به چشمم لغزید...
و سپس خوابم برد!
که گمان داشت که هست اینهمه درد...
در کمین ِدل ِآن کودک ِخُرد؟

آری آن روز چو می‌رفت کسی...
داشتم آمدنش را باور؛
من نمی‌دانستم،
معنی هرگز را...!
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه‌ی شوم...
خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز...
من پس از این همه سال،
چشم دارم در راه...
که بیایند عزیزانم...آه...!
دیدگاه ها (۴)

تقدیم به هر کس که دارهاین پست رو میخونه:الهی غصه تو قلبت بمی...

دلتنگی هایم برای توتمامی ندارد...عزیزم!آن روز که روسری گلدار...

‌‌ دوست داشتنت رااز در بیرون میکنماز پنجره وارد می شودحق دار...

مهم نیستڪه اینجا مجازیهمهم نیست ڪه همدیگه رو ندیدیمهمین ڪه ح...

فراز مردانی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط