پیرمردی بود یک روز صبح از شهر دیگری آمده بود تا دم منزل

پیرمردی بود. یک روز صبح، از شهر دیگری آمده بود تا دم منزل آقا. وجوهات آورده بود. آقا گفتند: «بگویید بیاید داخل».
وجوهات را از ایشان گرفتند. رسید نوشتند و دادند. با اینکه خودشان صبحانه خورده بودند، یک سینی صبحانه هم برای پیرمرد آوردند. (براساس خاطره یکی از شاگردان)

📚 ذکرها فرشته‌اند، ص۶٣
#والیان_نور
دیدگاه ها (۱)

(روزهای شنبه، منتخبی از اعمال عبادی هفته از کتاب شریف اقبال...

◾ ️ داروی «عین‌شین‌قاف»گزیده‌ای از خاطرات شاگردان و اطرافیان...

دعای فرشتگانگزیده‌ای از خاطرات شاگردان و اطرافیان #آیت‌_الله...

#امیرالمومنین (علیه السلام):‌ای فرزند آدم! اندوه روز نیامده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط