یادمه خونه خانجونم دوتا حیاط داشت یه حیاط بزرگ که جلوی سا
یادمه خونه خانجونم دوتا حیاط داشت یه حیاط بزرگ که جلوی ساختمون بود و نصف بچگیامو اونجا گذروندم.
و یه حیاطم پشت ساختمون که رفت و آمد زیادی به اونجا نداشتیم.
اما خوب یادمه یه زیرزمین اونجا بود که چون پنجره ای توی حیاط نداشت همیشه تاریک بود و همین موضوعم باعث شده بود که اونجا خیلی وحشتناک و مخوف بنظر برسه.
همیشه از اونجا می ترسیدم و هیچوقت بخاطر این موضوع تنهایی پامو به حیاط پشتی نذاشتم.
یکی از همون روزایی که نشسته بودم و برنامه کودک نگاه میکردم یه جرقه به مغزم خورد یه شیطنت کودکانه زیرپوستم به حرکت در اومد که شاید اگه منم برم اون پایین مثل آلیس یه سرزمین جدید پیدا میکنم یا یه موجودی مثل سمندونو که اونجا قایم شده میبینم.
با کلی ترس و لرز و کنجکاوی بالاخره تصمیم گرفتم و رفتم توی اون زیرزمین،هرکدوم از پله هایی که پایین میرفتم یه تصور جدید از اونجا توی تخیلاتم شکل میگرفت؛ اما وقتی که به آخرین پله رسیدم در کمال ناباوری تنها چیزی که بعد اینهمه ترس عایدم شد،انگورای آویزون از سقف و دبه های سیرترشی خانجون بود.
راستش میدونی ته قصه ام خواستم به کجا برسم؟!
وقتی از رفتنت حرف زدی،
وقتی وسط راه جا زدی و پشت کردی به همه قول و قرارامون،
اولش فکرکردن به نبودنت دیوونه ام میکرد.
نبودنت برام به اندازه همون زیرزمین ترسناک و مخوف شده بود.
اما حالا که خیلی وقته رفتی و منم با رفتنت کنار اومدم و به نبودنت عادت کردم فقط به این فکر میکنم بودنت توهمی بود که فقط با رفتنت از بین می رفت!
گاهی فکر میکنم ترس از دست دادن آدما میتونه خیلی سخت تر و غیرقابل تحمل تر از رفتن واقعی اونا باشه.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz🍁 💛
و یه حیاطم پشت ساختمون که رفت و آمد زیادی به اونجا نداشتیم.
اما خوب یادمه یه زیرزمین اونجا بود که چون پنجره ای توی حیاط نداشت همیشه تاریک بود و همین موضوعم باعث شده بود که اونجا خیلی وحشتناک و مخوف بنظر برسه.
همیشه از اونجا می ترسیدم و هیچوقت بخاطر این موضوع تنهایی پامو به حیاط پشتی نذاشتم.
یکی از همون روزایی که نشسته بودم و برنامه کودک نگاه میکردم یه جرقه به مغزم خورد یه شیطنت کودکانه زیرپوستم به حرکت در اومد که شاید اگه منم برم اون پایین مثل آلیس یه سرزمین جدید پیدا میکنم یا یه موجودی مثل سمندونو که اونجا قایم شده میبینم.
با کلی ترس و لرز و کنجکاوی بالاخره تصمیم گرفتم و رفتم توی اون زیرزمین،هرکدوم از پله هایی که پایین میرفتم یه تصور جدید از اونجا توی تخیلاتم شکل میگرفت؛ اما وقتی که به آخرین پله رسیدم در کمال ناباوری تنها چیزی که بعد اینهمه ترس عایدم شد،انگورای آویزون از سقف و دبه های سیرترشی خانجون بود.
راستش میدونی ته قصه ام خواستم به کجا برسم؟!
وقتی از رفتنت حرف زدی،
وقتی وسط راه جا زدی و پشت کردی به همه قول و قرارامون،
اولش فکرکردن به نبودنت دیوونه ام میکرد.
نبودنت برام به اندازه همون زیرزمین ترسناک و مخوف شده بود.
اما حالا که خیلی وقته رفتی و منم با رفتنت کنار اومدم و به نبودنت عادت کردم فقط به این فکر میکنم بودنت توهمی بود که فقط با رفتنت از بین می رفت!
گاهی فکر میکنم ترس از دست دادن آدما میتونه خیلی سخت تر و غیرقابل تحمل تر از رفتن واقعی اونا باشه.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz🍁 💛
۲.۲k
۲۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.