مٺݩ شب🌃
#مٺݩ_شب🌃
دلم میخواست دختر یه کشاورز تو روستا های گیلان بودم. صبح بیدار میشدم تو تاریک و روشن هوا وقتی هنوز مه داشت میرفتم سر وقت مرغ و جوجه ها و اون گاو سفیدی که ته حیاط براش یه جایی درست کرده بودیم. کمک مامان نون میپختم واسه صبحونه. سفره میچیدم با شیر و پنیر محلی. واسه مرغ و خروس و جوجه ها اسم گذاشته بودم. حتی واسه اون گربه ی حنایی رنگی که یه گوشه حیاط مینشست و چشم میدوخت به جوجه ها. نون میپختم میریختم تو سبد حصیری میگذاشتم رو شونه ام که ببرم بدم پیرزن همسایه که کسی رو نداشت براش نون بپزه. بعد اون سبدم پر میکرد از پرتقال های درخت های حیاطش.
دلم میخواست دامن پرچین میپوشیدم میرفتم تو باغ چایی، دست میکشیدم رو برگ های سبز چای. تمام وجودم پر میشد از عطر بارون.
از آقا معلمی که تازه اومده بود روستا به بچه های ابتدایی درس بده خوشم میومد و وقتی اومده بود از بابا چایی بخره لپ هام گل انداخته بود. بابا به آقا معلم گفته بود که من چقدر کتاب دوست دارم. قرار شده بود آقا معلم که دفعه دیگه میره شهر برام چند تا کتاب بیاره.
کتاب ها رو میذاشتم تو کیف پارچه ای که مامان دوخته بود، با دو سه تا سیب بعد از تموم شدن کار های خونه و کمک کردن به مامان و بابا و کار کردن تو شالیزار میرفتم جنگل پشت خونه برای خودم کتاب میخوندم.
دلم میخواست زندگی همین قدر در لحظه بود. همین قدر آروم.❤🥰
#لبخند_بزنツ
دلم میخواست دختر یه کشاورز تو روستا های گیلان بودم. صبح بیدار میشدم تو تاریک و روشن هوا وقتی هنوز مه داشت میرفتم سر وقت مرغ و جوجه ها و اون گاو سفیدی که ته حیاط براش یه جایی درست کرده بودیم. کمک مامان نون میپختم واسه صبحونه. سفره میچیدم با شیر و پنیر محلی. واسه مرغ و خروس و جوجه ها اسم گذاشته بودم. حتی واسه اون گربه ی حنایی رنگی که یه گوشه حیاط مینشست و چشم میدوخت به جوجه ها. نون میپختم میریختم تو سبد حصیری میگذاشتم رو شونه ام که ببرم بدم پیرزن همسایه که کسی رو نداشت براش نون بپزه. بعد اون سبدم پر میکرد از پرتقال های درخت های حیاطش.
دلم میخواست دامن پرچین میپوشیدم میرفتم تو باغ چایی، دست میکشیدم رو برگ های سبز چای. تمام وجودم پر میشد از عطر بارون.
از آقا معلمی که تازه اومده بود روستا به بچه های ابتدایی درس بده خوشم میومد و وقتی اومده بود از بابا چایی بخره لپ هام گل انداخته بود. بابا به آقا معلم گفته بود که من چقدر کتاب دوست دارم. قرار شده بود آقا معلم که دفعه دیگه میره شهر برام چند تا کتاب بیاره.
کتاب ها رو میذاشتم تو کیف پارچه ای که مامان دوخته بود، با دو سه تا سیب بعد از تموم شدن کار های خونه و کمک کردن به مامان و بابا و کار کردن تو شالیزار میرفتم جنگل پشت خونه برای خودم کتاب میخوندم.
دلم میخواست زندگی همین قدر در لحظه بود. همین قدر آروم.❤🥰
#لبخند_بزنツ
۱.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.