part: ¹⁶
part: ¹⁶
اکس دیوونه من
با صدای لرزون ازش پرسیدم
ا.ت: چ..چیزی ش..شده؟
کوک: گفتی پسر تو اکیپتون نیس؟
(با لحن خشن و عصبی)
ا.ت: ن..نه
کوک: پس اون سوهو حرومزاده کی بوددد?
(عربده عصبی)
با صدای دادش بغضم گرفتو چند قدم رفتم عقب....که یهو پرتم کرد رو تخت... اومد روم.. با بغض التماسش کردم
ا.ت: ج..جونگکوک نه.. لطفا من دیگه.. نمیتونم.. ببخشید.. اگ بهت میگفتم هست نمیذاشتی.. برم.. معضرت میخوام..(بغض)
کوک: مگ نمیدونی روت حساسم؟
ا.ت: ببخشید دیگه.. تکرار نمیشه.. قول میدم
کوک: هوففففف
از روم پاشد و منو گذاشت رو پاهاش.... محکم لبمو به دندون کشید و خیلی خشن مک زد.. مث اینکه داشت حرصشو رویه لبام خالی میکرد....بعد از ³ مین مزه خون رو تویه دهنم حس کردم.. خواستم ازش جدا شم که یه دستشو انداخت رو کمرم.. با دست دیگش..پشت گردنمو گرف و به خودش نزدیکترم کرد...بعد از ⁸ مین.. نفسم دیگه بالا نیومد.. با ناخونام بازوشو محکم چنگ زدم.. که فهمید و ولم کرد.. با عصبانیت تویه چشام خیره شد و غرید:
کوک: امیدوارم از سوهو.. خداحافظی کرده باشی.. چون الان داره..تویه بهشت.. عشق و حال میکنه..
با حرفش دلم ریخت.... ینی چی.. مگ چیکار کرده بودددد
ات: چ..چی؟ داری.. شوخی میکنی دیگه؟
کوک: کاملا جدیم..
با ترس از رویه پاهاش بلند شدم... رفتم سمت گوشیم دیدم ریوجین بیشتر از ¹⁰ تا پیام داد.. گفته که ج.س.د سوهو رو پشت کافه پیدا کردن...در حالی که چونه ام میلرزید برگشتم سمتش..
ا.ت: چرا؟ مگ چیکار کرده بودددد؟
کوک: به پرنسسم نگا کرده بود... ولش مهم نیس.. بیا بریم شام بخوریم عزیزم..
ا.ت: من دیگه یه دیقه ام پیش توعه عوضی نمیمونممم.. چه برسه به اینکه بخوام باهات غذا بخورم...خیلی اشغالی..
کوک: نه بابا؟ که بهت گفته میتونی بری؟
ا.ت: خودمممم... تو دوستمو.. بدون هیچ دلیلی کشتیییییییی
کوک: ارزش نداره به خاطرش دعوا کنیم بیب
ا.ت: خفه شوووو(جیغ) من بیب تو نیستمممم..
سریع کوله پشتیمو برداشتم.. گوشیمو برداشتم رفتم سمت در که با لحن تهدیدواری گفت
کوک: اگ بری... دیگه خانوادتو نمیبینی....
تو مال منی.. فقط مال جئون جانگ کوکی..
هر جا بری.. بازم پیدات میکنم... پس بهتره کاره احمقانه ای نکنی...
با بغض برگشتم سمتش...
ا.ت: خیلی.. اشغالی..
کوک: میدونم بیب.. بیا بریم پایین غذا بخوریم.. گشنمه..
با حرص کولمو پرت کردم رو تخت که خندید
مرتیکه دیوونه ای زیر لب بهش گفتم رفتم پایین.. نشستم رو صندلی منم مجبورا نشستم رویه پاهاش.. خودش بهم غذا میداد.. بعدش رفتیم بالا که گف........
وایب جونگکوک تو فیک(اسلاید ²)
اکس دیوونه من
با صدای لرزون ازش پرسیدم
ا.ت: چ..چیزی ش..شده؟
کوک: گفتی پسر تو اکیپتون نیس؟
(با لحن خشن و عصبی)
ا.ت: ن..نه
کوک: پس اون سوهو حرومزاده کی بوددد?
(عربده عصبی)
با صدای دادش بغضم گرفتو چند قدم رفتم عقب....که یهو پرتم کرد رو تخت... اومد روم.. با بغض التماسش کردم
ا.ت: ج..جونگکوک نه.. لطفا من دیگه.. نمیتونم.. ببخشید.. اگ بهت میگفتم هست نمیذاشتی.. برم.. معضرت میخوام..(بغض)
کوک: مگ نمیدونی روت حساسم؟
ا.ت: ببخشید دیگه.. تکرار نمیشه.. قول میدم
کوک: هوففففف
از روم پاشد و منو گذاشت رو پاهاش.... محکم لبمو به دندون کشید و خیلی خشن مک زد.. مث اینکه داشت حرصشو رویه لبام خالی میکرد....بعد از ³ مین مزه خون رو تویه دهنم حس کردم.. خواستم ازش جدا شم که یه دستشو انداخت رو کمرم.. با دست دیگش..پشت گردنمو گرف و به خودش نزدیکترم کرد...بعد از ⁸ مین.. نفسم دیگه بالا نیومد.. با ناخونام بازوشو محکم چنگ زدم.. که فهمید و ولم کرد.. با عصبانیت تویه چشام خیره شد و غرید:
کوک: امیدوارم از سوهو.. خداحافظی کرده باشی.. چون الان داره..تویه بهشت.. عشق و حال میکنه..
با حرفش دلم ریخت.... ینی چی.. مگ چیکار کرده بودددد
ات: چ..چی؟ داری.. شوخی میکنی دیگه؟
کوک: کاملا جدیم..
با ترس از رویه پاهاش بلند شدم... رفتم سمت گوشیم دیدم ریوجین بیشتر از ¹⁰ تا پیام داد.. گفته که ج.س.د سوهو رو پشت کافه پیدا کردن...در حالی که چونه ام میلرزید برگشتم سمتش..
ا.ت: چرا؟ مگ چیکار کرده بودددد؟
کوک: به پرنسسم نگا کرده بود... ولش مهم نیس.. بیا بریم شام بخوریم عزیزم..
ا.ت: من دیگه یه دیقه ام پیش توعه عوضی نمیمونممم.. چه برسه به اینکه بخوام باهات غذا بخورم...خیلی اشغالی..
کوک: نه بابا؟ که بهت گفته میتونی بری؟
ا.ت: خودمممم... تو دوستمو.. بدون هیچ دلیلی کشتیییییییی
کوک: ارزش نداره به خاطرش دعوا کنیم بیب
ا.ت: خفه شوووو(جیغ) من بیب تو نیستمممم..
سریع کوله پشتیمو برداشتم.. گوشیمو برداشتم رفتم سمت در که با لحن تهدیدواری گفت
کوک: اگ بری... دیگه خانوادتو نمیبینی....
تو مال منی.. فقط مال جئون جانگ کوکی..
هر جا بری.. بازم پیدات میکنم... پس بهتره کاره احمقانه ای نکنی...
با بغض برگشتم سمتش...
ا.ت: خیلی.. اشغالی..
کوک: میدونم بیب.. بیا بریم پایین غذا بخوریم.. گشنمه..
با حرص کولمو پرت کردم رو تخت که خندید
مرتیکه دیوونه ای زیر لب بهش گفتم رفتم پایین.. نشستم رو صندلی منم مجبورا نشستم رویه پاهاش.. خودش بهم غذا میداد.. بعدش رفتیم بالا که گف........
وایب جونگکوک تو فیک(اسلاید ²)
۳.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.