تصور کن توی راهِ شمال داری میری و بوی برنج و شالی می پیچه
تصور کن توی راهِ شمال داری میری و بوی برنج و شالی میپیچه توی چاردیواری ماشین و صدای جیرجیرک میاد...
فکر کن به روز اول مدرسه و بوی کتاب نو و عطرِ چوبِ مدادِ تراشیده ای که پر میکنه فضای سرتو...
چشماتو ببند و حس کن حال و هوای ماه رمضونای بچگیتو، کنار ربنای شجریان و اذان موذن زاده و حیاطِ آب و جارو خورده ی دم دمای افطار...
فکر کن به من و حال خوبِ بودنت...
که دلچسب تر از بوی شالیزار و عطرِ خاکِ بارون خورده و هزارتومنیای تانخورده لای قرآنِ عیده...
که خوب تر از همه ی حسای خوبِ دنیاست :)
پ ن : دلمون همشو باهم خواست... 🌿♥️
فکر کن به روز اول مدرسه و بوی کتاب نو و عطرِ چوبِ مدادِ تراشیده ای که پر میکنه فضای سرتو...
چشماتو ببند و حس کن حال و هوای ماه رمضونای بچگیتو، کنار ربنای شجریان و اذان موذن زاده و حیاطِ آب و جارو خورده ی دم دمای افطار...
فکر کن به من و حال خوبِ بودنت...
که دلچسب تر از بوی شالیزار و عطرِ خاکِ بارون خورده و هزارتومنیای تانخورده لای قرآنِ عیده...
که خوب تر از همه ی حسای خوبِ دنیاست :)
پ ن : دلمون همشو باهم خواست... 🌿♥️
۵.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.