داستانی زیبا از چارلی چاپلين
داستانی زیبا از چارلی چاپلين
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب
یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: «میخرم به شرط اینکه بخوابی.»
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت: «میبرمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟»
گفت: «میرسی به شرط اینکه بخوابی.»
هر شب با خوشحالی میخوابیدم.
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید:
«هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟» گفتم: «شبها نمیخوابم.»
گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم:
«تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.»
گفت: «سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم
به شرط آنکه بخوابی.»
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب
یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: «میخرم به شرط اینکه بخوابی.»
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت: «میبرمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟»
گفت: «میرسی به شرط اینکه بخوابی.»
هر شب با خوشحالی میخوابیدم.
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید:
«هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟» گفتم: «شبها نمیخوابم.»
گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم:
«تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.»
گفت: «سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم
به شرط آنکه بخوابی.»
۱۱.۷k
۰۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.