داستان امشب...
#داستان_امشب...
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید.
پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد :
ای وای!
مرغ دو منی مرا شغال برد .
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد .
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت :
چرا این قدر بر افروخته ای ؟
گفت :
ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند .
روباه گفت :
بده ببینم چه قدر سنگین است!
وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت :
به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند...
به حرف مردم توجه نکنیم...
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید.
پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد :
ای وای!
مرغ دو منی مرا شغال برد .
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد .
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت :
چرا این قدر بر افروخته ای ؟
گفت :
ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است . مرغی را که یک چارک هم نمیشود دو من میخواند .
روباه گفت :
بده ببینم چه قدر سنگین است!
وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت :
به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند...
به حرف مردم توجه نکنیم...
۳۶۲
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.