تک پارتی
هم کلاسی
بچه درس خون کلاس بودی.
«خرخون» لقبی بود که زیاد شنیده بودی و دیگه بهش عادت کرده بودی. به بقیه اگر این برچسب رو میدادن دنبال هر راه حلی بودن که برش دارن، ولی تو نه، انگار این یکی از همون برچسب هایی بود که خودت رو تشکیل میداد، شخصیت واقعیت بود و دلیلی هم برای پنهان کردنش نمیدیدی.
سر درس ریاضی بود و میدونستی امسال، سال مهمیه و معلمان خیلی سخت گیرن و هر جلسه کوئیز یا پرسش داشتن. دفتری که جلوت بود هر ورقش اندازه یه A4 بود، و از جزوه و نمونه سوال های امتحانی پر،با جلدی مشکی که روش شش ضلعی های کوچیک داشت پر شده بود، نه فقط برای ریاضی، برای همه ی درس ها یک دفتر پر جزوه و نمونه سوال داشتی، همونی بودی که اگر کسی درسی رو نمیفهمید یا سوالی رو میخواست میومد پیش تو.
زنگ سوم بود و وسط های کلاس تا الان نگاه های خیره کسی رو، روی خودت احساس میکردی، سعی کردی اهمیت ندی که صدای پچ پچ بغل دستیت آروم توی گوشت پیچید.
؟:ببینم... اون پسره رو میبینی؟
+:۱۴ تا پسر اینجاست...کدومش؟
؟:جانگ هوسوک...
+:خب؟
؟:توی زنگ تفریح، انگار چندتا از پسر ها درمورد تو حرف زدن و این آقا خوشگل تون دعوا کرده باهاش
+:چرت نگو، چرا باید همچین کاری رو برای من بکنه؟
؟: زخم روی صورتش هم از هوا اومده؟ دلیل دیر اومدنش فکر کردی چی بوده؟ چون تو دفتر مدیر بوده.
دفع های زیادی بود که هوسوک ازت جزوه گرفته بود، انگار این رو تنها راه نزدیک تر کردن خودش به تو میدونست.
(۲۶ دقیقه بعد، ۱۲:۳۰. زنگ تفریح چهارم)
مثل بقیه روز ها، توی حیاط نشسته بودم و در حال خوردن خوراکیم بودن و در این حال کتاب کیمیاگر رو میخوندم.
بعد از حدود پنج دقیقه قامت هوسوک جلوت پیدا شد.
_: ببینم جوجه فرنگی...دیگه باید چیکار کنم تا بفهمی دوست دارم؟ میخوای همین جا جلوی همه ی این آدم ها داد بزنم تا بفهمی چقدر دوست دارم؟ اون بغل دستی احمقت و اون پسرهای اشغال فهمیدن تو نمیخوای بفهمی.
خواستی لب به سخن باز کنی که...
_:برام مهم نیست به هرحال مال منی
ترجیح دادی لبخند بزنی تا رضایتت رو بفهمه
بچه درس خون کلاس بودی.
«خرخون» لقبی بود که زیاد شنیده بودی و دیگه بهش عادت کرده بودی. به بقیه اگر این برچسب رو میدادن دنبال هر راه حلی بودن که برش دارن، ولی تو نه، انگار این یکی از همون برچسب هایی بود که خودت رو تشکیل میداد، شخصیت واقعیت بود و دلیلی هم برای پنهان کردنش نمیدیدی.
سر درس ریاضی بود و میدونستی امسال، سال مهمیه و معلمان خیلی سخت گیرن و هر جلسه کوئیز یا پرسش داشتن. دفتری که جلوت بود هر ورقش اندازه یه A4 بود، و از جزوه و نمونه سوال های امتحانی پر،با جلدی مشکی که روش شش ضلعی های کوچیک داشت پر شده بود، نه فقط برای ریاضی، برای همه ی درس ها یک دفتر پر جزوه و نمونه سوال داشتی، همونی بودی که اگر کسی درسی رو نمیفهمید یا سوالی رو میخواست میومد پیش تو.
زنگ سوم بود و وسط های کلاس تا الان نگاه های خیره کسی رو، روی خودت احساس میکردی، سعی کردی اهمیت ندی که صدای پچ پچ بغل دستیت آروم توی گوشت پیچید.
؟:ببینم... اون پسره رو میبینی؟
+:۱۴ تا پسر اینجاست...کدومش؟
؟:جانگ هوسوک...
+:خب؟
؟:توی زنگ تفریح، انگار چندتا از پسر ها درمورد تو حرف زدن و این آقا خوشگل تون دعوا کرده باهاش
+:چرت نگو، چرا باید همچین کاری رو برای من بکنه؟
؟: زخم روی صورتش هم از هوا اومده؟ دلیل دیر اومدنش فکر کردی چی بوده؟ چون تو دفتر مدیر بوده.
دفع های زیادی بود که هوسوک ازت جزوه گرفته بود، انگار این رو تنها راه نزدیک تر کردن خودش به تو میدونست.
(۲۶ دقیقه بعد، ۱۲:۳۰. زنگ تفریح چهارم)
مثل بقیه روز ها، توی حیاط نشسته بودم و در حال خوردن خوراکیم بودن و در این حال کتاب کیمیاگر رو میخوندم.
بعد از حدود پنج دقیقه قامت هوسوک جلوت پیدا شد.
_: ببینم جوجه فرنگی...دیگه باید چیکار کنم تا بفهمی دوست دارم؟ میخوای همین جا جلوی همه ی این آدم ها داد بزنم تا بفهمی چقدر دوست دارم؟ اون بغل دستی احمقت و اون پسرهای اشغال فهمیدن تو نمیخوای بفهمی.
خواستی لب به سخن باز کنی که...
_:برام مهم نیست به هرحال مال منی
ترجیح دادی لبخند بزنی تا رضایتت رو بفهمه
۱.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.