این یک داستان تخیلی نیست
این یک داستان تخیلی نیست
حقیقت است
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که از توی خیابون صدای اغتشاش گرا بلند شد داد و فریاد میزدن ومنم توی محل کارم بودم با چنتا از همکاری دیگه ،کنارم نشسته بودند میگفتن دمشون گرم که اغتشاش می کنن کاش ماهم می شد بریم...و منی که نمیدانستم چه کنم تنها بودم ...حدود نیم ساعت گذشت و صدای اغتشاش گرا هنوز به گوش می رسید
دوتا همکارم (که با دشمن فرقی نداشتن)پاشدن رفتن بیرون ببینن چه خبره حدود ده دقیقه بعد با افتخار برگشتن و گفتن آخ جون ماشعار دادیم
مرگ بردیکتاتور،مرگ بربسیجی
نمیدانید چقدر برایم سنگین بود که میگفتند امیدواریم این اغتشاش ها جواب دهد.دیگر نمی توانستم کار کنم
....
ادامه دارد....
فکرم تماماً درگیر بود،نمیدانستم پلیسی هست یا نه،تا ساعت هشت هر جور بود تحمل کردم و از محل کار خارج شدم.وترد خیابان که شدم حدود دویست نفر پسر با تعداد بسیار کمی دختر دیدم که فریاد میزدند ،مرگ بر دیکتاتور،مرگ بر بسیجی ،
نمیدانستم چه کنم از یک طرف حراس داشتم که بر چادرم دست درازی کنند از یک طرف هم دوست داشتم کاری بکنم اما به تنهایی کاری از دستم بر نمی آمد.
چند دقیقه ایستادم خانمی میخواست از بین اغتشاش گران رد شود از من پرسید می شود عبور کرد؟گفت نه ،اصلا بیا با هم برویم .از میان اغتشاش گران عبور کردیم و اورا تا چند کوچه بعد تر رساندم و پس از آن در حال برگشت به خانه بودم ،چند دقیقه ایستادم تا ببینم می شود با پلیس تماس گرفت ؟متاسفانه هرچه تماس گرفتم نشد آشوبگران داشتند پلاک های سر کوچه ای را که زیرش نام شهید نوشته شده بود می کنند ،وآتش ایجاد می کردن و همچنان در حال فریاد زدن در آن چند دقیقه ای که درنگ کردم تا با پلیس تماس بگیرم ناگهان دیدم مردم با سرعت بسیار به سمت عقب می دوند ،سرعتشان بسیار بالا بود و من فقط توانستم به دیوار بچسبم تا زیر دست و پا له نشوم .
مردم همین طور که داشتند میدویدند،به من میگفتند اینجا وای نستا و من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده وقتی که همه رفتند تازه فهمیدم که...
ادامه دارد...
حقیقت است
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که از توی خیابون صدای اغتشاش گرا بلند شد داد و فریاد میزدن ومنم توی محل کارم بودم با چنتا از همکاری دیگه ،کنارم نشسته بودند میگفتن دمشون گرم که اغتشاش می کنن کاش ماهم می شد بریم...و منی که نمیدانستم چه کنم تنها بودم ...حدود نیم ساعت گذشت و صدای اغتشاش گرا هنوز به گوش می رسید
دوتا همکارم (که با دشمن فرقی نداشتن)پاشدن رفتن بیرون ببینن چه خبره حدود ده دقیقه بعد با افتخار برگشتن و گفتن آخ جون ماشعار دادیم
مرگ بردیکتاتور،مرگ بربسیجی
نمیدانید چقدر برایم سنگین بود که میگفتند امیدواریم این اغتشاش ها جواب دهد.دیگر نمی توانستم کار کنم
....
ادامه دارد....
فکرم تماماً درگیر بود،نمیدانستم پلیسی هست یا نه،تا ساعت هشت هر جور بود تحمل کردم و از محل کار خارج شدم.وترد خیابان که شدم حدود دویست نفر پسر با تعداد بسیار کمی دختر دیدم که فریاد میزدند ،مرگ بر دیکتاتور،مرگ بر بسیجی ،
نمیدانستم چه کنم از یک طرف حراس داشتم که بر چادرم دست درازی کنند از یک طرف هم دوست داشتم کاری بکنم اما به تنهایی کاری از دستم بر نمی آمد.
چند دقیقه ایستادم خانمی میخواست از بین اغتشاش گران رد شود از من پرسید می شود عبور کرد؟گفت نه ،اصلا بیا با هم برویم .از میان اغتشاش گران عبور کردیم و اورا تا چند کوچه بعد تر رساندم و پس از آن در حال برگشت به خانه بودم ،چند دقیقه ایستادم تا ببینم می شود با پلیس تماس گرفت ؟متاسفانه هرچه تماس گرفتم نشد آشوبگران داشتند پلاک های سر کوچه ای را که زیرش نام شهید نوشته شده بود می کنند ،وآتش ایجاد می کردن و همچنان در حال فریاد زدن در آن چند دقیقه ای که درنگ کردم تا با پلیس تماس بگیرم ناگهان دیدم مردم با سرعت بسیار به سمت عقب می دوند ،سرعتشان بسیار بالا بود و من فقط توانستم به دیوار بچسبم تا زیر دست و پا له نشوم .
مردم همین طور که داشتند میدویدند،به من میگفتند اینجا وای نستا و من هنوز نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده وقتی که همه رفتند تازه فهمیدم که...
ادامه دارد...
۱۷.۰k
۰۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.