شاهنامه ۱۰۷ اسکندر
#شاهنامه #۱۰۷ #اسکندر
سکندر پس از پیروزی با روشنکدارا ازدواجکرد سپس شروع به لشگر کشی کرده شهرها گنجفروان بدست اورد از مصر یمن تا هند اندلس ((هر شهری قصه خود را دارد که بسیار طولانی بود خدف کردم با مردمان عجیب)) تا اینکه
به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامهای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بیبها چشم دوختهای ؟ اینجا پولی یافت
بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که میگفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان سپس بهسوی بابل رفت و میدانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم میبرد ؟نامهای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه بهزودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم میآیند .
بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامهای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستارهشناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا میکشم . ستارهشناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر میآید و مدتی زمین پرآشوب میشود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمیتوان فرار کرد . پس نامه به بزرگان روم گفت میگویم که وقتی برگشتند همه گوشبهفرمان ناهید(مادر اسکندر) باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فلیقوس دهید واورا شاه رم کنید
اسکندر را در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمودن. پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آنها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : . پس اسکندر را به خاک سپردند .
@hakimtoosi
سکندر پس از پیروزی با روشنکدارا ازدواجکرد سپس شروع به لشگر کشی کرده شهرها گنجفروان بدست اورد از مصر یمن تا هند اندلس ((هر شهری قصه خود را دارد که بسیار طولانی بود خدف کردم با مردمان عجیب)) تا اینکه
به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامهای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بیبها چشم دوختهای ؟ اینجا پولی یافت
بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که میگفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان سپس بهسوی بابل رفت و میدانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم میبرد ؟نامهای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه بهزودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم میآیند .
بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامهای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستارهشناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا میکشم . ستارهشناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر میآید و مدتی زمین پرآشوب میشود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمیتوان فرار کرد . پس نامه به بزرگان روم گفت میگویم که وقتی برگشتند همه گوشبهفرمان ناهید(مادر اسکندر) باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فلیقوس دهید واورا شاه رم کنید
اسکندر را در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمودن. پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آنها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : . پس اسکندر را به خاک سپردند .
@hakimtoosi
۶۲.۴k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.