پارت 8 فصل 3 منه گناهکار
پارت 8 فصل 3 منه گناهکار
1 ماهه اینجا زندانیم نتونستم ا/تو ببینم نمیدونم حالش چطوره فقط ظهرا و شبا برام غذا میارن که اونم کم میخورم منتظر بودم که یبار خودش بیاد نشسته بودم که در باز شد پاشدم شانس بهم رو کرد خودش بود رفتم سمتش
رئیس : حالت چطوره
جانی : ا/ت بهوش اومد؟ حالش خوبه؟
رئیس : معلومه که خوبی
رفتم جلوش وایسادم
جانی : التماست میکنم بزار ببینمش ( با گریه )
رئیس : نمیشه جانی ببین تورو پدرت به من سپرد منو پدرت دوست صمیمی بودیم تو جای پسرمی خودتو داغون کردی هیچی نمیخوری به خودت بیا
جانی : ا/ت خوبه؟
رئیس : جانی بسه دیگه
نشستم و پایین شلوارشو گرفتم
جانی : التماست میکنم به پات میوفتم فقط بزار ببینمش
رئیس : جانی پاشو چیکار میکنی
جانی : لط... فا
رئیس : جانی پاشو
جانی : میبر...یم؟
رئیس : اوف آره....بلند شو
بلند شدم بهش یه لبخند بیجون زدم خوشحال بودم
جانی : واقعا؟
رئیس : آره فقط نباید بری طرفش
جانی : چرا
رئیس : خودت میفهمی دنبالم بیا
رفتش منم دنبالش رفتم رفت سمت اتاق ا/ت یعنی خوب شده
در اتاقو باز کرد خودش بود دست و پاهاش و چشماش بسته بود و یه گوشه خوابیده بود خواستم برم جلو که رئیس جلومو گرفت با بهت بهش نگاه کردم
رئیس : نباید بری طرفش
جانی : چی داری میگی اون خوب شده
رئیس : اون ا/ت سابق نیست اون عوض شده
جانی : چی؟ یعنی چی
رئیس : بیا بریم دیگه دیدیش
جانی : نه من باید باهاش حرف بزنم
رئیس : گفتم نمیشه گفتی میخوای ببینیش دیدیش دیگه بیا بریم
جانی : نه....نه لطفا بزار باهاش حرف بزنم
رئیس : گفتم نمیشه
جانی : لطفا خواهش میکنم
رئیس : اوف جانی چرا انقدر لجبازی پسر
جانی : لطفا
رئیس :....باشه فقط 10 دقیقه من میرم بیرون
رفتش رفتم کنارش روی زانو هام نشستم پارچه دور چشماشو باز کردم چشماش باز بود و به گوشه اتاق زل زده بود
جانی : ا/ت تو خوب شدی خیلی خوشحالم
اما نه نگاهم کرد نه جواب داد به گوشه اتاق زل زده بود برگشتم به سمت نگاهش هیچی نبود پس به چی زل زده برگشتم سمتش
جانی : ا/ت چی شده
اما بازم جواب نداد دستمو گزاشتم رو بازوش که لرزید چیشده
جانی : ا/ت چیشده
اما جواب نمیداد
جانی : ا/ت بهم بگو چیشده
بهم زل زد
جانی : چیشده ا/ت بهم بگو
ا/ت : ازم دور شو
جانی : چرا باید ازت درو بشم
ا/ت : باید ازم دور بشی( با داد )
جانی : نمیخوام من برای تو اومدم اینجا
ا/ت : گفتم برو برو( با داد )
شروع کرد به گریه کردن داد میزد که ازم دورشو پاشدم چش شده که رئیس اومد داخل تقلا میکرد و داد میزد که ازم دور شو داشت گریه میکرد رئیس اومد داخل و رفت کنارش روی زانو هاش نشست دهنشو گرفت گریه میکرد تقلا میکرد که خودشو آزاد کنه رئیس پاشد از توی کمدی که تازه چشمم بهش خورد یه آمپول برداشت و دوباره دهنشو با دست گرفت و آمپولو توی بازوی ا/ت خالی کرد گریه میکرد کم کم آروم شد و بعد بیهوش شد چشمام پر شده بود چه اتفاقی براش افتاده رئیس یه نفس عمیق کشید و پاشد اومد سمت من
رئیس : من گفتم نزدیکش نشو
جانی : چه اتفاقی براش افتاده
رئیس : خب بعد از اون حادثه و فشار عصبی ای که بهش وارد شده قاطی کرده یعنی خب تعادل نداره دکتر گفت که بره بیرون و هوای تازه بخوره باهاش خوش رفتاری کنید ولی خب تقدیرش اینه نه میتونه بره بیرون نه باهاش خوش رفتاری بشه و این باعث شده بدتر بشه قبلا 2 روز یه بار این اتفاق میوفتاد الان روزی 3 بار اینطوری میشه
جانی : چرا باهاش این کارو میکنی
رئیس : چون تقدیرش اینه
1 ماهه اینجا زندانیم نتونستم ا/تو ببینم نمیدونم حالش چطوره فقط ظهرا و شبا برام غذا میارن که اونم کم میخورم منتظر بودم که یبار خودش بیاد نشسته بودم که در باز شد پاشدم شانس بهم رو کرد خودش بود رفتم سمتش
رئیس : حالت چطوره
جانی : ا/ت بهوش اومد؟ حالش خوبه؟
رئیس : معلومه که خوبی
رفتم جلوش وایسادم
جانی : التماست میکنم بزار ببینمش ( با گریه )
رئیس : نمیشه جانی ببین تورو پدرت به من سپرد منو پدرت دوست صمیمی بودیم تو جای پسرمی خودتو داغون کردی هیچی نمیخوری به خودت بیا
جانی : ا/ت خوبه؟
رئیس : جانی بسه دیگه
نشستم و پایین شلوارشو گرفتم
جانی : التماست میکنم به پات میوفتم فقط بزار ببینمش
رئیس : جانی پاشو چیکار میکنی
جانی : لط... فا
رئیس : جانی پاشو
جانی : میبر...یم؟
رئیس : اوف آره....بلند شو
بلند شدم بهش یه لبخند بیجون زدم خوشحال بودم
جانی : واقعا؟
رئیس : آره فقط نباید بری طرفش
جانی : چرا
رئیس : خودت میفهمی دنبالم بیا
رفتش منم دنبالش رفتم رفت سمت اتاق ا/ت یعنی خوب شده
در اتاقو باز کرد خودش بود دست و پاهاش و چشماش بسته بود و یه گوشه خوابیده بود خواستم برم جلو که رئیس جلومو گرفت با بهت بهش نگاه کردم
رئیس : نباید بری طرفش
جانی : چی داری میگی اون خوب شده
رئیس : اون ا/ت سابق نیست اون عوض شده
جانی : چی؟ یعنی چی
رئیس : بیا بریم دیگه دیدیش
جانی : نه من باید باهاش حرف بزنم
رئیس : گفتم نمیشه گفتی میخوای ببینیش دیدیش دیگه بیا بریم
جانی : نه....نه لطفا بزار باهاش حرف بزنم
رئیس : گفتم نمیشه
جانی : لطفا خواهش میکنم
رئیس : اوف جانی چرا انقدر لجبازی پسر
جانی : لطفا
رئیس :....باشه فقط 10 دقیقه من میرم بیرون
رفتش رفتم کنارش روی زانو هام نشستم پارچه دور چشماشو باز کردم چشماش باز بود و به گوشه اتاق زل زده بود
جانی : ا/ت تو خوب شدی خیلی خوشحالم
اما نه نگاهم کرد نه جواب داد به گوشه اتاق زل زده بود برگشتم به سمت نگاهش هیچی نبود پس به چی زل زده برگشتم سمتش
جانی : ا/ت چی شده
اما بازم جواب نداد دستمو گزاشتم رو بازوش که لرزید چیشده
جانی : ا/ت چیشده
اما جواب نمیداد
جانی : ا/ت بهم بگو چیشده
بهم زل زد
جانی : چیشده ا/ت بهم بگو
ا/ت : ازم دور شو
جانی : چرا باید ازت درو بشم
ا/ت : باید ازم دور بشی( با داد )
جانی : نمیخوام من برای تو اومدم اینجا
ا/ت : گفتم برو برو( با داد )
شروع کرد به گریه کردن داد میزد که ازم دورشو پاشدم چش شده که رئیس اومد داخل تقلا میکرد و داد میزد که ازم دور شو داشت گریه میکرد رئیس اومد داخل و رفت کنارش روی زانو هاش نشست دهنشو گرفت گریه میکرد تقلا میکرد که خودشو آزاد کنه رئیس پاشد از توی کمدی که تازه چشمم بهش خورد یه آمپول برداشت و دوباره دهنشو با دست گرفت و آمپولو توی بازوی ا/ت خالی کرد گریه میکرد کم کم آروم شد و بعد بیهوش شد چشمام پر شده بود چه اتفاقی براش افتاده رئیس یه نفس عمیق کشید و پاشد اومد سمت من
رئیس : من گفتم نزدیکش نشو
جانی : چه اتفاقی براش افتاده
رئیس : خب بعد از اون حادثه و فشار عصبی ای که بهش وارد شده قاطی کرده یعنی خب تعادل نداره دکتر گفت که بره بیرون و هوای تازه بخوره باهاش خوش رفتاری کنید ولی خب تقدیرش اینه نه میتونه بره بیرون نه باهاش خوش رفتاری بشه و این باعث شده بدتر بشه قبلا 2 روز یه بار این اتفاق میوفتاد الان روزی 3 بار اینطوری میشه
جانی : چرا باهاش این کارو میکنی
رئیس : چون تقدیرش اینه
۳۰.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.