دریا ی چشمان او

*چهار سال بعد*
*از زبان دازای*
خب همه چیز آماده ست برم کار خونه
در رو باز کردم
؟؟؟:بابا
یهو یه چیزکوچیکی خودش و به چسبوند
پایین و نگاه کردم و ایکو رو بغل کردم دختر کوچولو ی منو چویا
بغلش کردم و دادمش به چویا و رفتم
باید زود برم و برگردم چون امشب شب بزرگیه
(۵ ساعت بعد)
وسایل و بردم به سمت اون ساحل قدیمی و شروع به تزئین کردم
و به چویا زنگ زدم
*از زبان چویا*
به سمت ساحل رفتم و دازای چشمای منو گرفت و وقتی چشمام و بازکردم
شکه شدم
دازای:تولدت مبارک چیبی
چویا: مرسی مرسی مرسی
و بعد کیک خوردیم و گفتیم و خندیدیم
*از زبان دازای*
تا اومدم یه چیزی به چویا بگم از بالای فانوس دریایی متروکه ی اون ساحل یه چیز براق دیدم
دازای:چویا مراقب باش
تق(صدای شلیک)
جلو چویا اومدم و تیر بهم خورد و توی بغلش افتادم
و بعد یه تیر دیگه به وون خورد و آخرین چیزی که دیدم
دریای چشما ی او بود
______________________________________________________________________
میدونم خیلی بی معنی شد و پایانش قشنگ نبود
ولی امیدوارم خوشتون اومده باشه😅
دیدگاه ها (۹)

اتسوشی:تاحالا عاشق شدید؟دازای: حداقل ۵ بار در روز...اتسوشی:ا...

سوکوکو شین سوکوکو تو ماشین بودن شین سوکوکو پشت خواب بودنچویا...

دریا ی چشمان او

دریا ی چشمان او

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط