از ما که تا دلتان بخواهد گذشته است...
از ما که تا دلتان بخواهد گذشته است...
لااقل به خورد بچه هایتان ندهید که دخترها برای زن شدن
باید به تختی دو نفره
از عروس شدنشان دل ببندند !!
باور کنید من به چشمان خویش
زن شدن دختر همسایه مان را
بی آنکه تن به هم آغوشی کسی بگذارد
دیده ام که این طور با اطمینان
برایتان می گویم...
دختر همسایه روبروی خانه ما
دیگر موهایش را رها در باد نمی کند...
از پنجره ما اگر کمی نگاهش کنید
متوجه می شوید ,چه طورموهایش را .به کشی ساده جمع به شانه چپش می کند
تا چهره اش از دختر بودن فاصله بگیرد...
یادم هست قدیم ترها که راه می رفت
پاهایش انگار روی هوا قدم می گذاشت و صدای خنده های دوستانه اش هر نگاه گذشته از کنارش را برگشت به دید دوباره می کرد....
این روزها دیگر...
دستکش صورتی خوش رنگش
را دستش نمی کند...
قدم هایش را محکم بر می دارد
و سریع راه می رود...
دیگر کنار مغازه ها برای تماشای
اجناس جدید نمی ایستد...
دیگر خرید کردن برایش
هیچ تفریحی به حساب نمی آید...
و هیچ اتفاقی هم
نمی تواند او را وادار
به هم صحبتی
با هر مرد دیگری کند ...
یک بار که به پنجره اتاقش خوب دقت کردم
دیدم گل های سرخ خشک شده را
از بین کتابی بر می دارد ،
بو می کشد
با دستمال اشک هایش را پاک می کند
دوباره برگ های خشک شده را بوسیده
سر جایش قرار می دهد....
او دختری است که تنها با بوییدن عشق و بی آنکه لمس مردانه ای در کار باشد,
برای خودش زنی شده است.
متعهد
تا هیچ نگاه هرزی نتواند
مزاحم تنهایی اش شود....
می دانید که....
در شهر ما دختر که زن می شود
مجبور است برای کمی تنهایی ،
دنیا دنیا
فریاد تعهد بکشد, تا بلکه
مردان به ظاهرخیر نیت
دست از سر روزگارش بر دارند
تا شاید بتواند همانند,
دختر همسایه روبروی ما
در تنهایی خود ،
بودن با خیال عشق واقعی اش را تجربه کند ...
#حمیدرضا_میتران
لااقل به خورد بچه هایتان ندهید که دخترها برای زن شدن
باید به تختی دو نفره
از عروس شدنشان دل ببندند !!
باور کنید من به چشمان خویش
زن شدن دختر همسایه مان را
بی آنکه تن به هم آغوشی کسی بگذارد
دیده ام که این طور با اطمینان
برایتان می گویم...
دختر همسایه روبروی خانه ما
دیگر موهایش را رها در باد نمی کند...
از پنجره ما اگر کمی نگاهش کنید
متوجه می شوید ,چه طورموهایش را .به کشی ساده جمع به شانه چپش می کند
تا چهره اش از دختر بودن فاصله بگیرد...
یادم هست قدیم ترها که راه می رفت
پاهایش انگار روی هوا قدم می گذاشت و صدای خنده های دوستانه اش هر نگاه گذشته از کنارش را برگشت به دید دوباره می کرد....
این روزها دیگر...
دستکش صورتی خوش رنگش
را دستش نمی کند...
قدم هایش را محکم بر می دارد
و سریع راه می رود...
دیگر کنار مغازه ها برای تماشای
اجناس جدید نمی ایستد...
دیگر خرید کردن برایش
هیچ تفریحی به حساب نمی آید...
و هیچ اتفاقی هم
نمی تواند او را وادار
به هم صحبتی
با هر مرد دیگری کند ...
یک بار که به پنجره اتاقش خوب دقت کردم
دیدم گل های سرخ خشک شده را
از بین کتابی بر می دارد ،
بو می کشد
با دستمال اشک هایش را پاک می کند
دوباره برگ های خشک شده را بوسیده
سر جایش قرار می دهد....
او دختری است که تنها با بوییدن عشق و بی آنکه لمس مردانه ای در کار باشد,
برای خودش زنی شده است.
متعهد
تا هیچ نگاه هرزی نتواند
مزاحم تنهایی اش شود....
می دانید که....
در شهر ما دختر که زن می شود
مجبور است برای کمی تنهایی ،
دنیا دنیا
فریاد تعهد بکشد, تا بلکه
مردان به ظاهرخیر نیت
دست از سر روزگارش بر دارند
تا شاید بتواند همانند,
دختر همسایه روبروی ما
در تنهایی خود ،
بودن با خیال عشق واقعی اش را تجربه کند ...
#حمیدرضا_میتران
۶.۰k
۱۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.