*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت بیست و چهارم^
#ایسول
اعصابم خورد شد و رفتم بیرون همونجور ک یوری با بهت بهم نگاه میکرد یه چش غره بهش رفتم و از خونه زدم بیرون و محکم درو بستم...
داخل جنگل رو یه کنده درخت نشسته بودم و سرم پایین بود ک یدفه دیدم یه نفر با یه جفت کفش مردونه جلوم وایساد...
منک فک میکردم کیونگی یا جین باشه گفتم: برو حوصلتونو ندارم...
یدفه گف: میبینم یه فرشته جوون اینجاس...
صداش آشنا نبود سرمو آوردم بالا دیدم همون مردیه ک یوری تو گوشیش نشون داد...
جا خوردم اولش گفتم: اینجا اومدی چیکار...برو و دردسر درس نکن میدونم دیگ فرشته نیستی
_میدونم کیونگ سو رو دوست داری...
کمکت میکنم از شر دختره خلاص شی بهرحال ک اون میمیره...بیا زودتر خلاص شیم از دستش
اولش نخواستم قبول کنم ولی حرفاش راست بود...یوری یه روزی میمرد چ فرقی میکنه الان بمیره یا بعدا
پس قبول کردم...
#کیونگ_سو
ایسول نزدیک سه ساعت بود خونه نیومده بود میدونستم اون بچه نیس پس زیاد فعلا این مهم نبود..
تو افکار خودم غرق بودم ک یدفه ایسول اومد اونم با روی گشاده و خوشحال گف: من اومدممم
یوری: عوم...
رف تو اتاقشو بعد چن دقیقه اومد بیرون و گف: بچه ها من هوس کیمچی خونگی کردم...میاین درس کنیم؟؟
عاا ازونجایی ک یوری فقط از بین ما بلده اون میپزه...
یونگ سو ک تا الان مونده بود گف: امم باش ولی فک نکنم وسایلشو درست و حسابی داشته باشیم..
ایسول: همین دیگ پس جین و کیونگی پاشین تنبلا برین بگیرین...
جین: ولی..
ایسول وسط حرفش گف: ولی نداره برین دیگ منم یکمی ازش میپرسم ببینم چجوریه:)
بهش گفتم: اگ میخواین باش ما میریم یوری..دوس داری؟کیمچی؟؟
_اولن انقد بهم نگین یوری من یونگ سوعم...
دومن آره خیلی وقته کیمچی خونگی نخوردم
لبخندی زدم و گفتم: اوکیی جین بلند شو بریم:)
جینم لبخندی زد و گف: اوکی بریم^^
قبل اینک بریم به ایسول گفتم: بهت گفتم ک امکان خطر زیاده اینجا یوری و تنها نذاریا مراقب باش..
ایسول اولش انگار حرصش میومد ولی با لبخند سرشو آورد بالا و گف: باش:)
#یونگ_سو
کیونگ سو و جین رفتن و من داشتم وسایلایی ک تو آشپزخونه بودن و میدیدم ببینم چی بدرد میخوره ک یدفه ایسول گف: یه نوع سبزی توی جنگله ک اسمش ایسوله چون همیشه شبنم خیلی زیبا توی شب روش میشینه خوردنی هم هست میای تا اونا برن بریم توی جنگل بگیریمش برای کیمچی؟
خوشم میومد از سبزی ها ولی از تاریکی نه...
_من از تاریکی خوشم نمیاد آخه..
ایسول یه خنده ملیحی زد و گف: نگران نباش چراغ قوه همرامون هست:)
قبول کردم و همراهش رفتم ک همینجور داشتم میگشتم دنبال سبزیه دیدم ایسول نیس...
ینی گمش کردم؟؟اشکال نداره میرم خونه اون حتما چنتا چیده...
ک یدفه یه مردی جلوم وایساد..
•-•-•-•-•
اووو کامنت بذارین•-•
^پارت بیست و چهارم^
#ایسول
اعصابم خورد شد و رفتم بیرون همونجور ک یوری با بهت بهم نگاه میکرد یه چش غره بهش رفتم و از خونه زدم بیرون و محکم درو بستم...
داخل جنگل رو یه کنده درخت نشسته بودم و سرم پایین بود ک یدفه دیدم یه نفر با یه جفت کفش مردونه جلوم وایساد...
منک فک میکردم کیونگی یا جین باشه گفتم: برو حوصلتونو ندارم...
یدفه گف: میبینم یه فرشته جوون اینجاس...
صداش آشنا نبود سرمو آوردم بالا دیدم همون مردیه ک یوری تو گوشیش نشون داد...
جا خوردم اولش گفتم: اینجا اومدی چیکار...برو و دردسر درس نکن میدونم دیگ فرشته نیستی
_میدونم کیونگ سو رو دوست داری...
کمکت میکنم از شر دختره خلاص شی بهرحال ک اون میمیره...بیا زودتر خلاص شیم از دستش
اولش نخواستم قبول کنم ولی حرفاش راست بود...یوری یه روزی میمرد چ فرقی میکنه الان بمیره یا بعدا
پس قبول کردم...
#کیونگ_سو
ایسول نزدیک سه ساعت بود خونه نیومده بود میدونستم اون بچه نیس پس زیاد فعلا این مهم نبود..
تو افکار خودم غرق بودم ک یدفه ایسول اومد اونم با روی گشاده و خوشحال گف: من اومدممم
یوری: عوم...
رف تو اتاقشو بعد چن دقیقه اومد بیرون و گف: بچه ها من هوس کیمچی خونگی کردم...میاین درس کنیم؟؟
عاا ازونجایی ک یوری فقط از بین ما بلده اون میپزه...
یونگ سو ک تا الان مونده بود گف: امم باش ولی فک نکنم وسایلشو درست و حسابی داشته باشیم..
ایسول: همین دیگ پس جین و کیونگی پاشین تنبلا برین بگیرین...
جین: ولی..
ایسول وسط حرفش گف: ولی نداره برین دیگ منم یکمی ازش میپرسم ببینم چجوریه:)
بهش گفتم: اگ میخواین باش ما میریم یوری..دوس داری؟کیمچی؟؟
_اولن انقد بهم نگین یوری من یونگ سوعم...
دومن آره خیلی وقته کیمچی خونگی نخوردم
لبخندی زدم و گفتم: اوکیی جین بلند شو بریم:)
جینم لبخندی زد و گف: اوکی بریم^^
قبل اینک بریم به ایسول گفتم: بهت گفتم ک امکان خطر زیاده اینجا یوری و تنها نذاریا مراقب باش..
ایسول اولش انگار حرصش میومد ولی با لبخند سرشو آورد بالا و گف: باش:)
#یونگ_سو
کیونگ سو و جین رفتن و من داشتم وسایلایی ک تو آشپزخونه بودن و میدیدم ببینم چی بدرد میخوره ک یدفه ایسول گف: یه نوع سبزی توی جنگله ک اسمش ایسوله چون همیشه شبنم خیلی زیبا توی شب روش میشینه خوردنی هم هست میای تا اونا برن بریم توی جنگل بگیریمش برای کیمچی؟
خوشم میومد از سبزی ها ولی از تاریکی نه...
_من از تاریکی خوشم نمیاد آخه..
ایسول یه خنده ملیحی زد و گف: نگران نباش چراغ قوه همرامون هست:)
قبول کردم و همراهش رفتم ک همینجور داشتم میگشتم دنبال سبزیه دیدم ایسول نیس...
ینی گمش کردم؟؟اشکال نداره میرم خونه اون حتما چنتا چیده...
ک یدفه یه مردی جلوم وایساد..
•-•-•-•-•
اووو کامنت بذارین•-•
۲۰.۶k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.