گره گشا

گره گشا...
گویند:
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن
لباس پیرمرد فقیری ریخت.
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
(ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای)
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
(مولانا)
دیدگاه ها (۲)

آلبرت اینشتین خطاب به چارلی چاپلین:آنچه که من بیش از هرچیزی ...

زندگی فردا نیستزندگی امروز استزندگی قصه عشق است و امیدصحنه ی...

خوشبختی یگانه چیزی است که میتوانیم بی آنکه خود داشته باشیم د...

حسین پناهی چه زیبا گفت: ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط