نمی دونم دلیلی که اسمشو گذاشتم عشق پاکتی چیه
نمی دونم دلیلی که اسمشو گذاشتم عشق پاکتی چیه 😅
ساعت ۱۰ صبح روز ۲۹ آوریل بود . دقیقا پنج سال پیش توی همچین ساعتی داشتی بهم میگفتی که خیلی استرس داری . اون روز بهترین روز زندگیم بود ولی نمی دونم چرا اینقد زود از پیشم رفتی . اومدن و نگاه کردن به اون عکسای قدیمی و کهنه چیزی جز هدر دادن وقت نیست ولی شاید بتونم دوباره عشقمونو زنده کنم هر چند تو که دیگه اینجا نیستی . خیلی دوست دارم یکبار فقط یکبار دیگه بهم بگی واقا مطمئنی ؟ واقا دلت می خواد با من ازدواج کنی . مامان یکسره قر می زنه میگه من هنوز جوونم می تونم یک زندگی جدیدو از سر بگیرم ولی دیگه فایده نداره تنها عشق زندگیم جلو چشام پر پر شد و من نتونستم براش کاری کنم . این موضوع قلبمو بدرد میاره . میخوام دقیقا شبیه همون دسته گل عروسی که پنج سال پیش تو اون دستای ظریفت گرفتی و بهت هدیه کنم ؛ هر چند این مغز فرسوده دیگه چیزیو یادش نمیاد جز اون خنده های شیرینت . هنوزم دلم می خواد از پشت بغلت کنم و و تو هم با خنده بگی بسه بدم میاد . چرا ؟ هر روز بیشتر میفهمم که دیگه دلیلی برای زندگی کردن ندارم تا همین الانشم خیلی خوب دووم آوردم. می دونی که مثل همیشه این موقع از سال همه شرکت ها پروژه هایی آماده می کنن ولی هیچ نظری نمی تونم راجب شرکت خودمو بدم . دیگه هیچی برام فرقی نداره .
الان فقط مثل یک جنازه متحرکم . دلت می خواد بدونی امسال چند سالم میشه خب آره با گذر زمان همه چی فراموش میشه ولی مهم نی . الان دقیق ۴۰ سالو ۱۱ ماه و ۲۵ روزمه . اصلا برا چی هنوز دارم توی دفترچه خاطراتت برات چیزی می نویسم ۵ سال گذشته و هنوز نتونستم از این کار احمقانه دست بردارم . از اینکه مثل یک پسر ۲۰ ساله عاشق رفتار کنم متنفرم . هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست ؛ زمان داره میگزره و جز خاطرات مبهوت چیز دیگه ای یادم نیست ولی هنوزم خوب بلدم با کلمات بازی کنم . معلومه مثل همیشه می خوام یک کت شلوار مشکی بپوشم و مثل یک جنتلمن رفتار کنم .
مثل همیشه خیلی مودبانه از ماشین پیاده میشم تا برای عروس مردگان دسته گلی به زیبایی یاقوت بگیرم .
خب پارت اول بود 🫢
به نظرتون ادامه بدم یا نه ؟
قشنگ نبود درسته ببخشید دفعه اولمه 🥺
ساعت ۱۰ صبح روز ۲۹ آوریل بود . دقیقا پنج سال پیش توی همچین ساعتی داشتی بهم میگفتی که خیلی استرس داری . اون روز بهترین روز زندگیم بود ولی نمی دونم چرا اینقد زود از پیشم رفتی . اومدن و نگاه کردن به اون عکسای قدیمی و کهنه چیزی جز هدر دادن وقت نیست ولی شاید بتونم دوباره عشقمونو زنده کنم هر چند تو که دیگه اینجا نیستی . خیلی دوست دارم یکبار فقط یکبار دیگه بهم بگی واقا مطمئنی ؟ واقا دلت می خواد با من ازدواج کنی . مامان یکسره قر می زنه میگه من هنوز جوونم می تونم یک زندگی جدیدو از سر بگیرم ولی دیگه فایده نداره تنها عشق زندگیم جلو چشام پر پر شد و من نتونستم براش کاری کنم . این موضوع قلبمو بدرد میاره . میخوام دقیقا شبیه همون دسته گل عروسی که پنج سال پیش تو اون دستای ظریفت گرفتی و بهت هدیه کنم ؛ هر چند این مغز فرسوده دیگه چیزیو یادش نمیاد جز اون خنده های شیرینت . هنوزم دلم می خواد از پشت بغلت کنم و و تو هم با خنده بگی بسه بدم میاد . چرا ؟ هر روز بیشتر میفهمم که دیگه دلیلی برای زندگی کردن ندارم تا همین الانشم خیلی خوب دووم آوردم. می دونی که مثل همیشه این موقع از سال همه شرکت ها پروژه هایی آماده می کنن ولی هیچ نظری نمی تونم راجب شرکت خودمو بدم . دیگه هیچی برام فرقی نداره .
الان فقط مثل یک جنازه متحرکم . دلت می خواد بدونی امسال چند سالم میشه خب آره با گذر زمان همه چی فراموش میشه ولی مهم نی . الان دقیق ۴۰ سالو ۱۱ ماه و ۲۵ روزمه . اصلا برا چی هنوز دارم توی دفترچه خاطراتت برات چیزی می نویسم ۵ سال گذشته و هنوز نتونستم از این کار احمقانه دست بردارم . از اینکه مثل یک پسر ۲۰ ساله عاشق رفتار کنم متنفرم . هیچ چیز دیگه مثل قبل نیست ؛ زمان داره میگزره و جز خاطرات مبهوت چیز دیگه ای یادم نیست ولی هنوزم خوب بلدم با کلمات بازی کنم . معلومه مثل همیشه می خوام یک کت شلوار مشکی بپوشم و مثل یک جنتلمن رفتار کنم .
مثل همیشه خیلی مودبانه از ماشین پیاده میشم تا برای عروس مردگان دسته گلی به زیبایی یاقوت بگیرم .
خب پارت اول بود 🫢
به نظرتون ادامه بدم یا نه ؟
قشنگ نبود درسته ببخشید دفعه اولمه 🥺
- ۴.۰k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط