در آخرین نامهاش نوشت

در آخرین نامه‌اش نوشت:
«نخواستم مرا دوست بداری، بهرحال زندگیِ خودت بود و همین یکبار به دنیا آمده بودی. اما به من بگو چرا خدا دوست داشتنِ کسی را در دل آدمی‌زاد می‌اندازد که هرگز سهم او نیست؟»


#گمشده_درشهر_خیال


گفتم: کبوتر ِ بوسه!
گفتی: پَر!
گفتم: گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی: پَر!
گفتم: پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی: پَر!
گفتم: التماس ِ علاقه،
بی تابی ِ ترانه،
بیداری ِ بی حساب
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد،
نه واژه «پر»
از بام ِ لبان ِ تو پر کشید
سکوت کردی که چشمه ی شبنم،
از شنزار ِ انتظار من بجوشد
عاشقم کردی!
همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه!
و آخرین نگاه تو،
هنوز در درگاه ِ گریه های من
ایستاده است
حالا بدون ِ تو!
رو به روی آینه می ایستم،
می گویم:
زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار،
کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه
و کسی
در جواب ِ گفته های من
«پر!»
نمی گوید
تکرار ِ آن بازی،
بدون ِ دست و صدای #طو ممکن نیست
پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،
باز هم می نویسم:
#برگرد!😊🥀


#عاشقانه_ستاره_بارون
#عاشقانه_ای_به_وقت_دلتنگی



#Setareh_baroon
#Hamisheh_sabz
#Mistress_of_the_Moon
دیدگاه ها (۰)

هیچ‌گاه بزرگ سالی را چنین وحشتناک نمی دانستم ، برای اندکی شا...

من ندانم به نگاه #طو چه رازیست نهانکه من آن راز توان دیدن و ...

من کنارت #سبز شدم طو روح زندگی منی .💚#بنام_عشق رودَروایسی که...

چرا دلتنگیِ آدممثل درختخشک نمی‌شود؟🍂🍁#دلنوشتروزی برای خودت ق...

گفت خودت رو توصیف کن،گفتم:یه جعبه‌م پر از فکرای خیس‌خورده،که...

پُر از ابهام و تشویشمدلم پرواز می‌خواهد...#گمشده_درشهر_خیال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط