پارت ۷۰
دوساعت بعد
بعد از حرف زدن دو برادر چویا کمی بعد با سر و وضع آشفته از کابوسش بیدار شد و خودش رو از بغل دازای بیرون کشید.
سرش رو با شدت به چپ و راست میچرخوند و با مردمک هایی که از خشم و ترس پر بود همه جا رو زیر نظر گرفت تا اثری از اون چهره های سیاه پیدا کنه.
انقدر درگیر بود که حتی چشماش دازای رو که روبه روش بود رو نمیدید و فقط به دنبال اون افراد داخل خوابش میدید بود.
و اما دازای با دیدن بیدار شدن چویا سر تا پاش رو خوشحالیه غیر قابل وصفی فرا گرفت انگار که دنیا رو بهش داده باشن.
ولی متوجه شد چویا از شدت خشم و ترس اون رو ندیده بود.
با دیدن وضعیت پسر بدون فکر اون رو به بغلش دعوت کرد.
اما چویا اون رو پس زد ولی دازای لج باز تر از این حرفا بود و دوباره اون رو به آغوشش دعوت کرد و اون رو بین دستاش حبس کرد.
چویا هم بیخبر تقلا میکرد تا از اون آغوشی که همیشه براش امنیت رو هدیه میکرد فرار کنه.
دازای هم بدون توجه به تقلا های اون موها ، چشما ، گونه ها و حتی لبای پسر موحنایی رو میبوسید و بهش حرفایی میزد تا اگه بشه پسر داخل آغوشش رو کمی فقط کمی آروم کنه.
دازای:چویا من اینجام...میدونم میدونم که ترسیدی اشکالی نداره منم از بعضی چیزا میترسم اما این مهم نیست که میترسی مهم اینه که باهاش رو به رو بشی. ببین الان ما خونه ایم کسی نیست...فقط منو توایم...فقط منو تو.
چویا هم با صدایی که به زور میشد شنید جواب داد:دازای من....من آدم بدی نیستم ولی اونا...اونا میگن بدم اما من...من فقط خواستم که خواستم_
دازای:نه نه نیستی چویا تو درست میگی منم میدونم تو آدم بدی نیستی....تو آدم خوبی هستی فقط برای افراد نالایق اما ببین من اینجام من نمیذارم کسی اذیتت کنه باشه؟؟ فقط الان آروم باش و نفس بکش همه چیز درست میشه.
و در این بین فئودور رسید و با دیدن وضعیت اون دو سریع بود خودش رو به اونا برسونه و کار های لازم رو انجام بده.
و الان نتیجش خونهای سوت و کور بود.
طوری که انگار حتی روح هم توش پرسه نمیزد.
چویا هم دوباره به خواب رفته بود اما با این تفاوت که این بار بخاطر آرام بخشی بود که فئودور بهش تزریق کرده بود.
و دازای؟؟؟
دازای هم با موهای شلخته صورت رنگ و رو رفته در حالی که دستش تکیهگاه پیشونیش بود و با اون یکی دستش پل چشماش رو ماساژ میداد کنار چویا نشسته بود.
فئو که دیگه نتونست حال برادرش رو توی این وضع تحمل کنه سر صحبت رو باز کرد و با کنجکاوی لب زد:
دازای بگو ببینم بهتری؟؟
نمیخوای چیزی بخوری فشارت ممکنه بیوفته.
و دازای در جواب با بی حال ترین حالتی که داشت گفت:
نه فئو اصلا...وقتی میبینم چویا اینجوری حالش بده چه جوری خوب باشم...یا چیزی بخورم؟؟ راستی یادم رفت ممنون که اومدی فئو.
فئو با لحن آرومی لب زد:این چه حرفیه دازای معلومه که میام ما برادریم...
دازای: آره همین طوره
فئودور که انتظار شنیدن یه همچین جملهای رو از موقهوهای داشت ادامه حرفش رو گرفت و گفت:البته میدونم تو هنوزم با وجود این همه سال منو به عنوان برادر تنیت نمیدونی اما دازای من تورو از همون بچگی برادر خودم دونستم و مامانم همیشه همینو میگفت...پس بدون من به عنوان حداقل یه دوست همیشه کنارتم
دازای از حرفای پر از مهر و کمی تلخ فئو جا خورد.
درسته اون اوایل بچگی خیلی رابطشون باهم خوب نبود اما بعد از یه مدت دازای فئودور رو مثل برادر خودش میدونست شاید تاحالا به زبون نیاورده بود اما هیچ وقت کمتر از این نبود.
با نگاه انداختن به چهره مهربون برادرش دیگه تحمل نکرد و اونو به آغوش کشید.
فئودور که انتظار این حرکت از سمت برادرش رو نداشت متعجب اما به شدت خوشحال شد.
چون این بغل براش معنی این رو داشت که دازای اونو همچنان دوست داره و قرار نیست بخاطر ناتنی بودن اونو از خودش جدا بدونه.
اینم از پارت
نظر و لایک یادتون نره
امشب بازم میدم
بعد از حرف زدن دو برادر چویا کمی بعد با سر و وضع آشفته از کابوسش بیدار شد و خودش رو از بغل دازای بیرون کشید.
سرش رو با شدت به چپ و راست میچرخوند و با مردمک هایی که از خشم و ترس پر بود همه جا رو زیر نظر گرفت تا اثری از اون چهره های سیاه پیدا کنه.
انقدر درگیر بود که حتی چشماش دازای رو که روبه روش بود رو نمیدید و فقط به دنبال اون افراد داخل خوابش میدید بود.
و اما دازای با دیدن بیدار شدن چویا سر تا پاش رو خوشحالیه غیر قابل وصفی فرا گرفت انگار که دنیا رو بهش داده باشن.
ولی متوجه شد چویا از شدت خشم و ترس اون رو ندیده بود.
با دیدن وضعیت پسر بدون فکر اون رو به بغلش دعوت کرد.
اما چویا اون رو پس زد ولی دازای لج باز تر از این حرفا بود و دوباره اون رو به آغوشش دعوت کرد و اون رو بین دستاش حبس کرد.
چویا هم بیخبر تقلا میکرد تا از اون آغوشی که همیشه براش امنیت رو هدیه میکرد فرار کنه.
دازای هم بدون توجه به تقلا های اون موها ، چشما ، گونه ها و حتی لبای پسر موحنایی رو میبوسید و بهش حرفایی میزد تا اگه بشه پسر داخل آغوشش رو کمی فقط کمی آروم کنه.
دازای:چویا من اینجام...میدونم میدونم که ترسیدی اشکالی نداره منم از بعضی چیزا میترسم اما این مهم نیست که میترسی مهم اینه که باهاش رو به رو بشی. ببین الان ما خونه ایم کسی نیست...فقط منو توایم...فقط منو تو.
چویا هم با صدایی که به زور میشد شنید جواب داد:دازای من....من آدم بدی نیستم ولی اونا...اونا میگن بدم اما من...من فقط خواستم که خواستم_
دازای:نه نه نیستی چویا تو درست میگی منم میدونم تو آدم بدی نیستی....تو آدم خوبی هستی فقط برای افراد نالایق اما ببین من اینجام من نمیذارم کسی اذیتت کنه باشه؟؟ فقط الان آروم باش و نفس بکش همه چیز درست میشه.
و در این بین فئودور رسید و با دیدن وضعیت اون دو سریع بود خودش رو به اونا برسونه و کار های لازم رو انجام بده.
و الان نتیجش خونهای سوت و کور بود.
طوری که انگار حتی روح هم توش پرسه نمیزد.
چویا هم دوباره به خواب رفته بود اما با این تفاوت که این بار بخاطر آرام بخشی بود که فئودور بهش تزریق کرده بود.
و دازای؟؟؟
دازای هم با موهای شلخته صورت رنگ و رو رفته در حالی که دستش تکیهگاه پیشونیش بود و با اون یکی دستش پل چشماش رو ماساژ میداد کنار چویا نشسته بود.
فئو که دیگه نتونست حال برادرش رو توی این وضع تحمل کنه سر صحبت رو باز کرد و با کنجکاوی لب زد:
دازای بگو ببینم بهتری؟؟
نمیخوای چیزی بخوری فشارت ممکنه بیوفته.
و دازای در جواب با بی حال ترین حالتی که داشت گفت:
نه فئو اصلا...وقتی میبینم چویا اینجوری حالش بده چه جوری خوب باشم...یا چیزی بخورم؟؟ راستی یادم رفت ممنون که اومدی فئو.
فئو با لحن آرومی لب زد:این چه حرفیه دازای معلومه که میام ما برادریم...
دازای: آره همین طوره
فئودور که انتظار شنیدن یه همچین جملهای رو از موقهوهای داشت ادامه حرفش رو گرفت و گفت:البته میدونم تو هنوزم با وجود این همه سال منو به عنوان برادر تنیت نمیدونی اما دازای من تورو از همون بچگی برادر خودم دونستم و مامانم همیشه همینو میگفت...پس بدون من به عنوان حداقل یه دوست همیشه کنارتم
دازای از حرفای پر از مهر و کمی تلخ فئو جا خورد.
درسته اون اوایل بچگی خیلی رابطشون باهم خوب نبود اما بعد از یه مدت دازای فئودور رو مثل برادر خودش میدونست شاید تاحالا به زبون نیاورده بود اما هیچ وقت کمتر از این نبود.
با نگاه انداختن به چهره مهربون برادرش دیگه تحمل نکرد و اونو به آغوش کشید.
فئودور که انتظار این حرکت از سمت برادرش رو نداشت متعجب اما به شدت خوشحال شد.
چون این بغل براش معنی این رو داشت که دازای اونو همچنان دوست داره و قرار نیست بخاطر ناتنی بودن اونو از خودش جدا بدونه.
اینم از پارت
نظر و لایک یادتون نره
امشب بازم میدم
- ۸.۵k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط