زاده ی اشویتس ☕📚
زاده ی اشویتس ☕📚
پارت دوم 🥂
از جام بلند شدم که برم بیرون... اهمیت ندادم که اون سه تا زن دارن با چشماشون منو قورت می دن...
از در رفتم بیرون و طبق اشاره های یکی از سربازا از یه در بزرگ گذشتم... اخخخ( درد) این افتاب... چشامو اذیت می کنه ...
یهو یکی با سرعت اومد و خورد بهم... نزدیک بود با زمین یکی شم که تعادلمو حفظ کردم... برگشتم که ببینم چخبره که با تعجب یه بچه با موهای طلایی بلند دیدم...
بهم خیره شد و گفت :
_معذرت می خوام نونا'!
بیشتر تعجب کردم ... شاید مث من دورگه باشه چون بور بود...
_اسمم پرینِ اسم شما چیه نونا ؟!
+ ام... اسمم ایو عه!
ولی چرا منو نونا صدا میزد؟! یعنی پسر بود؟!! یهو دستم و گرفت و به یه سمت دوید... دقت که کردم یه جمعیت گوشه حیاط جمع شده بودن و داشتن پچ پچ می کردن... رفتم نزدیکشون همراه با اون بچه... ام.. یعنی پرین وقتی رفتم و اون نزدیک... یکی از اون کله گنده ها که از لباسشون معلوم بود چقدر مایه دارن اون گوشه وایساده بود و با زبان المانی یه چیزایی بلغور می کرد...
چند پسرم که فک کنم هم دستاش بودن کنارش وایساده بودن اما...
یکیشون با بقیه متفاوت بود... یعنی ... برخلاف ادمای بور اونجا... اون اسیایی بود نه اروپایی!!
یه لحظه نگاهش بهم افتاد که سریع سرم و انداختم پایین...
( تهیونگ)
باز این پیرمرد دهنش گرم شد... دیگه داره حوصلم و سر میبره... نگاهمو انداختم به اطراف که یه لحظه نگاه خیره ینفر رو حس کردم ...
سریع به اون جهت نگاه کردم... نگاهم افتاد به یه دختر...اما سریع نگاهش و دزدید...
به خودم که اومدم دیدم چند دقیقه اس بهش زل زدم اما اون همچنان داره زمین و نگاه می کنه ... نگاهمو که به فرمانده انداختم دیدم بلاخره دست از زر زدن برداشته و اومده پایین...
جمعیت داشت پراکنده می شد که نگاهمو انداختم به قسمتی که اون دختره وایساده بود ...
اما دیگه اونجا نبود ... اوففف دیوونه شدم چرا به اون قسمت زل زدم؟!؟! ( عاشق شدی 😂)
برگشتم که برم دنبال جیمین بگردم... معلوم نیس کجا گم و گور میشه...
( ایو )
دیدم که همه دارن میرن داخل اون ساختمون... دوباره اون بچه اومد سمتم و اینبار پارچه لباسمو گرفت...
بهش خیره شدم :
+ هی... صبر کن... تو چرا افتادی دنبال من؟!؟
_ نونا من باید بهت یه حرفی بزنم...
+ ببینم تو پسری؟!
_ اره من پسرم اما بخاطر قیافم با دختر اشتباه گرفتنم...
بعدم شروع کرد به خندیدن... اما یهو اخم کرد...
_اینجا خطرناکه اونم برای تو!!
+چرا اینو می گی مگه تو چند وقته اینجایی؟!
_یه ماهه که اینجام... نمی دونم چقدر باید اینجا بمونیم... ولی باید بهت یه چیزی بگم... تو استعدادی خاصی داری؟!
_اره من بالرینم... ( با تعجب )
_هرگز نگو که بالرینی هرگز... سه روز پیش یه پیانیست رو مجبور کردن که یه روز کامل رو پیانو بزنه!!! ...
( ادامه دارد📚☕)
پارت دوم 🥂
از جام بلند شدم که برم بیرون... اهمیت ندادم که اون سه تا زن دارن با چشماشون منو قورت می دن...
از در رفتم بیرون و طبق اشاره های یکی از سربازا از یه در بزرگ گذشتم... اخخخ( درد) این افتاب... چشامو اذیت می کنه ...
یهو یکی با سرعت اومد و خورد بهم... نزدیک بود با زمین یکی شم که تعادلمو حفظ کردم... برگشتم که ببینم چخبره که با تعجب یه بچه با موهای طلایی بلند دیدم...
بهم خیره شد و گفت :
_معذرت می خوام نونا'!
بیشتر تعجب کردم ... شاید مث من دورگه باشه چون بور بود...
_اسمم پرینِ اسم شما چیه نونا ؟!
+ ام... اسمم ایو عه!
ولی چرا منو نونا صدا میزد؟! یعنی پسر بود؟!! یهو دستم و گرفت و به یه سمت دوید... دقت که کردم یه جمعیت گوشه حیاط جمع شده بودن و داشتن پچ پچ می کردن... رفتم نزدیکشون همراه با اون بچه... ام.. یعنی پرین وقتی رفتم و اون نزدیک... یکی از اون کله گنده ها که از لباسشون معلوم بود چقدر مایه دارن اون گوشه وایساده بود و با زبان المانی یه چیزایی بلغور می کرد...
چند پسرم که فک کنم هم دستاش بودن کنارش وایساده بودن اما...
یکیشون با بقیه متفاوت بود... یعنی ... برخلاف ادمای بور اونجا... اون اسیایی بود نه اروپایی!!
یه لحظه نگاهش بهم افتاد که سریع سرم و انداختم پایین...
( تهیونگ)
باز این پیرمرد دهنش گرم شد... دیگه داره حوصلم و سر میبره... نگاهمو انداختم به اطراف که یه لحظه نگاه خیره ینفر رو حس کردم ...
سریع به اون جهت نگاه کردم... نگاهم افتاد به یه دختر...اما سریع نگاهش و دزدید...
به خودم که اومدم دیدم چند دقیقه اس بهش زل زدم اما اون همچنان داره زمین و نگاه می کنه ... نگاهمو که به فرمانده انداختم دیدم بلاخره دست از زر زدن برداشته و اومده پایین...
جمعیت داشت پراکنده می شد که نگاهمو انداختم به قسمتی که اون دختره وایساده بود ...
اما دیگه اونجا نبود ... اوففف دیوونه شدم چرا به اون قسمت زل زدم؟!؟! ( عاشق شدی 😂)
برگشتم که برم دنبال جیمین بگردم... معلوم نیس کجا گم و گور میشه...
( ایو )
دیدم که همه دارن میرن داخل اون ساختمون... دوباره اون بچه اومد سمتم و اینبار پارچه لباسمو گرفت...
بهش خیره شدم :
+ هی... صبر کن... تو چرا افتادی دنبال من؟!؟
_ نونا من باید بهت یه حرفی بزنم...
+ ببینم تو پسری؟!
_ اره من پسرم اما بخاطر قیافم با دختر اشتباه گرفتنم...
بعدم شروع کرد به خندیدن... اما یهو اخم کرد...
_اینجا خطرناکه اونم برای تو!!
+چرا اینو می گی مگه تو چند وقته اینجایی؟!
_یه ماهه که اینجام... نمی دونم چقدر باید اینجا بمونیم... ولی باید بهت یه چیزی بگم... تو استعدادی خاصی داری؟!
_اره من بالرینم... ( با تعجب )
_هرگز نگو که بالرینی هرگز... سه روز پیش یه پیانیست رو مجبور کردن که یه روز کامل رو پیانو بزنه!!! ...
( ادامه دارد📚☕)
۵۶.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.