پدرم تعریف میکرد
پدرم تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیرد
غذا را چند ساعتی روی شعلهی ملایم چراغ خوراکپزی مینشاندیم تا جا بیفتد
یخکرده و تکیده کنار علاءالدین و والور مینشستیم تا جانمان آرام گرم شود
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود
آهنگِ تازهی آوازهخوان را صبر میکردیم تا از آب بگذرد و کاست شود و در پخشِ صوت بخواند
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید
حلیم را باید «حلیم» میبودیم تا جمعهی زمستانی فرا رسد و در کام نشیند
هر روز سر میزدیم به پستخانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد
گوش میخواباندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبی، نیمهشبی، بامدادی، گاهی، بیگاهی؛
انتظار معنا داشت
دقایق «سرشار» بود
هر چیز یک صبوری میخواست تا پیش بیاید
زمانش برسد. جا بیفتد. قوام بیابد: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق
"انتظار" مارا قدردان ساخته بود...❤
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیرد
غذا را چند ساعتی روی شعلهی ملایم چراغ خوراکپزی مینشاندیم تا جا بیفتد
یخکرده و تکیده کنار علاءالدین و والور مینشستیم تا جانمان آرام گرم شود
عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود
آهنگِ تازهی آوازهخوان را صبر میکردیم تا از آب بگذرد و کاست شود و در پخشِ صوت بخواند
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید
حلیم را باید «حلیم» میبودیم تا جمعهی زمستانی فرا رسد و در کام نشیند
هر روز سر میزدیم به پستخانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد
گوش میخواباندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبی، نیمهشبی، بامدادی، گاهی، بیگاهی؛
انتظار معنا داشت
دقایق «سرشار» بود
هر چیز یک صبوری میخواست تا پیش بیاید
زمانش برسد. جا بیفتد. قوام بیابد: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق
"انتظار" مارا قدردان ساخته بود...❤
- ۸۶۵
- ۳۱ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط