خاطره بگم

خاطره بگم!

محله‌های قدیم مثل یه خونه بود. خونه‌ها اتاقهاش بودن و کوچه حیاطش. همسایه‌ها هم اعضای خانواده بودند.
البته بی‌آفت هم نبود، ولی قدیمیا اعتقاد داشتن باید مردمدار بود و آفت‌ها رو برطرف کرد.
کوچه‌ها خاموش و غریبه نبود. از کوچه‌های ناآشنا و از ناآشناهای کوچه نمی‌ترسیدیم. انگار که توی حیاط خونه خودمونیم. حیاطی که با درختها، پرنده‌ها و گربه‌ها سهیم شده بودیم. اون موقع‌ها انقدر با طبیعت بیگانه نبودیم.
بعد از ظهرهای پاییزی،
زیر درختهای طلایی کوچه،
صدای قارقار انبوه کلاغها
خانمهای همسایه که برای خرید از گاری یا وانت توی کوچه میومدن و سر صحبتشون باز می‌شد
بازی گل کوچیک با بچه‌‌ها و ماشین یا موتوری که از وسط بازی ما رد میشد و ما با چند ثانیه بی‌‌حرکت شدن، نشون میدادیم که نه اون مزاحم ماست و نه ما محل عبورشو بستیم
توپی که گاهی زیر ماشین می‌رفت، گاهی شوت میشد اون دور دورا و یه عابر خوشرو بود که سعی میکرد توپ رو به شکل دراماتیکی به ما برگردونه.
کاش الان کسی بود که ما میگفتیم آقا آقا... همون خوشی ما رو بده بی‌زحمت... و اون هم با یه بغل پا، چیزی که ازمون دور شده بود رو بهمون برمیگردوند.


💯
دیدگاه ها (۰)

⚠️از دیروز فیلمی وایرال شده که تو گیلان یه مادر و‌ دختر که ب...

معشوقه دشمنP³⁵:باید چهار نفر حداقل باشید.دو تا تیم میخوایم+ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط