حرم تا حرم دیروز شده بود مثل صفا و مروه برای عاشقانی که ب
حرم تا حرم دیروز شده بود مثل صفا و مروه برای عاشقانی که بیتابانه به دنبال ردی از معشوقشان بودند ...
از از اذان ظهر که زیر افتاب شهر کویری شعار میدانند تا آخر های شب که سرمای سخت بیابان های بدون سردار قیام کرده بودند ...
نمیدانم از کجا بگویم...
شاید ابتدای راه همیشه راهگشا باشد...
ظهر بود که به حرم رسیدیم ...
شهر پر شده بود از انسانهایی که پیاده و سواره به سمت حرم می آمدند واز خانوم اجازه میخواستد وشاید دردو دلی... و بعد به سمت بلوار میرفتند برای #دیدار ...
از حرم که میگذشتی دیگر جمعیت قفل میشد...
در بلوار که جای سوزن انداختن هم نبود تا دوسه ساعتی فقط یکی دومتر اجازه حرکت داده شد ...
مردی شعار میداد ...روضه می خواند...اشک میریخت ومردم به دنبالش ...
راه که کمی آزاد شد کم کم راه افتادیم... #سردار اینهمه جمعیت را فقط اربعین دیده بودم...
و اینجا انگار عمود های خیابان حرم به حرم راه را میشماردند تا به تو برسیم...
در میام مردم منتظر قدم میزدم ...
همه آمده بودند ...
همه با چشم هایشان دنبال تو میگشتد و از همدیگر میپرسیدند که کی می آیی ...
راستش را که بخوای وقتی نگاهم به گنبد های مسجد جمکران می افتاد از بی تابی هایم برایت خجالت میکشیدم ...
در دلم می گفتم :
آقاجانم شرمنده ایم که هیچ وقت اینگونه برای شما #انتظار نکشیدیم
خبر دادند که هنوز تهرانی و تا دوسه ساعت دیگر نمیرسی ...
کاش دقیقه ها کمی با دلهایمان حداقل راه می آمدند اما نه...
یکسری در کنار خیابان نشسته بودند ...
یکسری همراه هیئت ها راه میرفتند و شعار میدادند ...
عده ای مشغول پذیرایی بودند ...
دیگری ها هم سربه زیر و تسبیح به دست راه را می آمدند و ذکر میگفتند ...
ساعت میگذشت و مردم همچنان آسمان و زمین را پی تو میگشتند ...
بالگردی که رد میشد چشمهابود که دنبالش کشیده میشد که پیکرت در آن هست یا نه؟!
ساعت شد سه ...چهار...پنج ...
گفتند اذان نزدیک است ....
هرجمعی یکجا تجمع کرده بودند و در این مسیر هشت نه کلیومتری نماز جمعت ها راه انداخته بودند ...
حالا شهر ما در غربت تو تاریک بود و سرد ....
نماز تمام شد به سمت جمکران راه افتادند... آنها که شنیدند شمارا مستقیم به آنجا می آورند...
اما عده ای هم همچنان در راه ها مانده بودند به استقابلت که شاید در راه ببیندت ...
#دلنوشته_های_یک_سرباز_شهیده_انشاءالله #قم_شهرقیام
از از اذان ظهر که زیر افتاب شهر کویری شعار میدانند تا آخر های شب که سرمای سخت بیابان های بدون سردار قیام کرده بودند ...
نمیدانم از کجا بگویم...
شاید ابتدای راه همیشه راهگشا باشد...
ظهر بود که به حرم رسیدیم ...
شهر پر شده بود از انسانهایی که پیاده و سواره به سمت حرم می آمدند واز خانوم اجازه میخواستد وشاید دردو دلی... و بعد به سمت بلوار میرفتند برای #دیدار ...
از حرم که میگذشتی دیگر جمعیت قفل میشد...
در بلوار که جای سوزن انداختن هم نبود تا دوسه ساعتی فقط یکی دومتر اجازه حرکت داده شد ...
مردی شعار میداد ...روضه می خواند...اشک میریخت ومردم به دنبالش ...
راه که کمی آزاد شد کم کم راه افتادیم... #سردار اینهمه جمعیت را فقط اربعین دیده بودم...
و اینجا انگار عمود های خیابان حرم به حرم راه را میشماردند تا به تو برسیم...
در میام مردم منتظر قدم میزدم ...
همه آمده بودند ...
همه با چشم هایشان دنبال تو میگشتد و از همدیگر میپرسیدند که کی می آیی ...
راستش را که بخوای وقتی نگاهم به گنبد های مسجد جمکران می افتاد از بی تابی هایم برایت خجالت میکشیدم ...
در دلم می گفتم :
آقاجانم شرمنده ایم که هیچ وقت اینگونه برای شما #انتظار نکشیدیم
خبر دادند که هنوز تهرانی و تا دوسه ساعت دیگر نمیرسی ...
کاش دقیقه ها کمی با دلهایمان حداقل راه می آمدند اما نه...
یکسری در کنار خیابان نشسته بودند ...
یکسری همراه هیئت ها راه میرفتند و شعار میدادند ...
عده ای مشغول پذیرایی بودند ...
دیگری ها هم سربه زیر و تسبیح به دست راه را می آمدند و ذکر میگفتند ...
ساعت میگذشت و مردم همچنان آسمان و زمین را پی تو میگشتند ...
بالگردی که رد میشد چشمهابود که دنبالش کشیده میشد که پیکرت در آن هست یا نه؟!
ساعت شد سه ...چهار...پنج ...
گفتند اذان نزدیک است ....
هرجمعی یکجا تجمع کرده بودند و در این مسیر هشت نه کلیومتری نماز جمعت ها راه انداخته بودند ...
حالا شهر ما در غربت تو تاریک بود و سرد ....
نماز تمام شد به سمت جمکران راه افتادند... آنها که شنیدند شمارا مستقیم به آنجا می آورند...
اما عده ای هم همچنان در راه ها مانده بودند به استقابلت که شاید در راه ببیندت ...
#دلنوشته_های_یک_سرباز_شهیده_انشاءالله #قم_شهرقیام
۸۱.۰k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.