داستان شب...
#داستان_شب...
کادو رو از پیرمرد گرفت و با هیجان هرچه تمام تر بازش کرد
یه کتاب با جلد چرمی نفیس
با خطی درشت و به رنگ طلایی روش نوشته بود:
پله پله تا موفقیت
ابروهاشو در هم کشید،
سرشو بلند کرد و رو به پیرمرد گفت: تو که میدونی من از این کتابای خود درمانی و روانشناسی خوشم نمیاد.
اما پیرمرد انگار انتظار این جمله رو داشت،
تنها چشمهاش رو به آرومی تنگ کرد و در همین فاصله لبخند عمیقی روی صورتش نشست
پسر دوباره سرش رو پایین انداخت و شروع به ورق زدن کتاب کرد...
هر چقدر کتاب رو ورق میزد، بیشتر متعجب میشد. با چشمایی گرد و حالتی مضطرب از ترس تمسخر، دوباره سرشو بلند کرد و گفت: این که همش خالیه؟ میخوای منو مسخره کنی؟
پیرمرد آروم سرشو پایین آورد، دست هاشو روی میز گذاشت و گفت: توقع نداری که داستان موفقیت تو رو، یه نفر دیگه بنویسه؟
#شب_خوش..
کادو رو از پیرمرد گرفت و با هیجان هرچه تمام تر بازش کرد
یه کتاب با جلد چرمی نفیس
با خطی درشت و به رنگ طلایی روش نوشته بود:
پله پله تا موفقیت
ابروهاشو در هم کشید،
سرشو بلند کرد و رو به پیرمرد گفت: تو که میدونی من از این کتابای خود درمانی و روانشناسی خوشم نمیاد.
اما پیرمرد انگار انتظار این جمله رو داشت،
تنها چشمهاش رو به آرومی تنگ کرد و در همین فاصله لبخند عمیقی روی صورتش نشست
پسر دوباره سرش رو پایین انداخت و شروع به ورق زدن کتاب کرد...
هر چقدر کتاب رو ورق میزد، بیشتر متعجب میشد. با چشمایی گرد و حالتی مضطرب از ترس تمسخر، دوباره سرشو بلند کرد و گفت: این که همش خالیه؟ میخوای منو مسخره کنی؟
پیرمرد آروم سرشو پایین آورد، دست هاشو روی میز گذاشت و گفت: توقع نداری که داستان موفقیت تو رو، یه نفر دیگه بنویسه؟
#شب_خوش..
۳.۶k
۱۶ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.