ی رفتهای ز دل ه تمنا نم تو را


كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را

غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را

بالای خود در آینـه یِ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را

زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

#فروغی_بسطامی


دیدگاه ها (۰)

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!نان را از من بگیر، اگر می‌خو...

دور کنید مرااز آن عقلی که گریستن نمی داند...و آن فلسفه ای که...

بدونِ عشقمی توان از خودگذشتگی کرد؛اما بدون از خودگذشتگی،هرگز...

بخیل را آسایشی نیست و حسود را خوشی و لذتی نیست و زمامدار را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط