وقتی به قفسه ی سینه مامانم موقع خواب نگاه کردم تا مطمئن بشم داره نفس میکشه همون موقع بود که فهمیدم چقدر از نبودنش میترسم.من ترسیدم...خیلی زیاد.اونقدر که یادم رفت از بودنش لذت ببرم.همش نگران بودم اگه یه روز نباشه چی؟یادم رفت که تا وقتی هست بهش عشق بدم و بگم که چقدر دوسش دارم به نبودش فکر کردم و بعد....بعدش اون واقعاً رفت!
دیدگاه ها (۱۰)

سعی میکنم تا فردا همه پارت های نورانی ترین ستاره رو بنویسم و...

رمان جیمین

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط