خاطراتشهدا

#خاطرات_شهدا

خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم.عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. زير لب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》

هوا تاريك شده بود. جوانے خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم. مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام.

من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند:

"ڪسی مےآيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست!"

لحظاتے بعد ابراهيم آمد.با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد.

آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...

📚 سلام بر ابراهیم ۱ ص۱۱۷

#یادشهداباذکرصلوات

الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
دیدگاه ها (۹)

لحظه ای که پدری تنها دختر بازمانده خود از خانواده اش در زلزل...

🌸امام زمان (عج)فرمودند:«إنَّ اللهَ بَعَثَ مُحَمداً رَحمَةً ل...

دل ربودن از تمام خلق عالم کار توستای طبیب درد مندان! عالمی ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط