خاطره بازی(رمضان فراق)
آخرین ساعتهای هجدهم رمضان است...
و من ذره ذره به عمق فاجعه نزدیک میشوم...
به خاطراتی که گاهی از تو چه پنهان دعا میکنم به عید فطر نرسد...
تمام رمضان فراق را غرق در خاطرات رمضان وصالت دست و پا میزدم(میزنم)...
میبینی عزیزجان! رسیدیم به شبهای قدر...
نبودی...اما بودی...
یادت هست؟ وسط جوشن خواندنهایمان پیام های التماس دعاهایمان...
تازه خطابهایمان از جمع رسیده بود به مفرد... و چقدر نجیبانه اسم کوچک هم را میان دعاهایمان می آوردیم...
چقدر بهانه دوری را می گرفتیم و چقدرتر بهم دلداری میدادیم...
چقدر #دلدار بودیم آن روزها...
چندساعتی تا طلوع ماه شب نوزدهم باقی نمانده...
حالا من مانده ام و اولین شب قدر بی تو سر کردن...
من مانده ام و یک گلستان شهدا که جای جایش خاطرات عاشقانه هایمان بود...
هرکجایش را نگاه میکنم چشمم به زوجی است که اتکایشان به دستهای قفل در هم بود... زوجی که یک روز نرسیده به رمضان روی نیمکتی توی گلستان شهدا نشستند و قول دادند به ماندن پای عشق...
و حالا هرکدامشان جدا افتاده اند...
من مانده ام و هزار نام خدا و سرنوشتی مبهم...
من مانده ام و یک حصیر و سجاده و مفاتیح و تسبیح و تاریکی شب نوزدهم و شانه هایی که نیست تا تکیه گاه دعا خواندنم باشد و صدایی که برایم زمزمه کند:
سبحانک یا لااله الا انت...
#او_نویسی:
امشب کجای این دنیا قرآن به سر میگیری؟
و من ذره ذره به عمق فاجعه نزدیک میشوم...
به خاطراتی که گاهی از تو چه پنهان دعا میکنم به عید فطر نرسد...
تمام رمضان فراق را غرق در خاطرات رمضان وصالت دست و پا میزدم(میزنم)...
میبینی عزیزجان! رسیدیم به شبهای قدر...
نبودی...اما بودی...
یادت هست؟ وسط جوشن خواندنهایمان پیام های التماس دعاهایمان...
تازه خطابهایمان از جمع رسیده بود به مفرد... و چقدر نجیبانه اسم کوچک هم را میان دعاهایمان می آوردیم...
چقدر بهانه دوری را می گرفتیم و چقدرتر بهم دلداری میدادیم...
چقدر #دلدار بودیم آن روزها...
چندساعتی تا طلوع ماه شب نوزدهم باقی نمانده...
حالا من مانده ام و اولین شب قدر بی تو سر کردن...
من مانده ام و یک گلستان شهدا که جای جایش خاطرات عاشقانه هایمان بود...
هرکجایش را نگاه میکنم چشمم به زوجی است که اتکایشان به دستهای قفل در هم بود... زوجی که یک روز نرسیده به رمضان روی نیمکتی توی گلستان شهدا نشستند و قول دادند به ماندن پای عشق...
و حالا هرکدامشان جدا افتاده اند...
من مانده ام و هزار نام خدا و سرنوشتی مبهم...
من مانده ام و یک حصیر و سجاده و مفاتیح و تسبیح و تاریکی شب نوزدهم و شانه هایی که نیست تا تکیه گاه دعا خواندنم باشد و صدایی که برایم زمزمه کند:
سبحانک یا لااله الا انت...
#او_نویسی:
امشب کجای این دنیا قرآن به سر میگیری؟
۱۱.۸k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.