زیر دوش دست کشید لای موهاش آفتاب ریخت توی چاهک اومد ب

زیر دوش دست کشید لای موهاش ، آفتاب ریخت توی چاهک ، اومد بیرون ، لباس نارنجیش رو در آورد یه برگ زرد قِل خورد افتاد روی زمین ، وایستاد کنار پنجره بارون شروع کرد باریدن ، رفتم کنارش ازش پرسیدم بقیه ام میدونن بهار و تابستون و زمستونم تویی فقد پاییز لباس واقعیتو می پوشی ؟ گفت : نه ، نمیدونی چقدر سختم بود وقتی لباس بهار و تابستون تنم بود و جلوی رفتن ها رو مجبور بودم بگیرم ، حالا خودمم پاییز، میخام بذارم همه رفتنی ها برن ..
کف اتاق چندتا برگ ریخت ، بارون میخورد به شیشه.
#مرآ_جان
@mara_jaan1
دیدگاه ها (۲۱)

زیاد که بمانیفراموش می شوی!هستیتو را میبینندبا تو حرف میزنند...

نه کسیمنتظر است،نه کسی چشم به راه…نه خیال گذر از کوچه ی ما د...

:حتما که نباید جمعه باشه ، حتما نباید غروب باشه ، حتما که نب...

عاقبت عشقبه یک خاطره می پیوندد ،کفش می ساید ومی خندد ودر می ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط