در پرچن پشت خانه نشسته بودم و به دور دستها خره بودم پ
در پرچين پشت خانه نشسته بودم ,و به دور دستها خيره بودم, پرنده ها سر يك تكه نان به جدال پر داخته بودند.نزديك تر از آنها به من لانه مورچه گان بود و آنها را مى ديدم ,بايد مكانم را تغيير مى دادم چون من به منطقه آنها تجاوز كرده بودم و آنها از سرو كله ام بالا مى رفتند.پس دور تر شدم و ملخ هاى قهوه ايى از جلوى پاهاى من مى پريدند و همه جا بوى سبز سبز بهار جارى بود . آن طرف تر منظره اى متفاوت ترى بود كه برايم من بومى متفاوت نبوداما جالب بود.نشستم,مى ديدم گوسفندانى كه از روى يك مانع خيالى مى پرند, با تعجب گفتم آنها چه مى كنند.ناگهان به خاطرم آمد ,كه آنجا تا ديروز حصارى بوده و امروز ديگر نيست, آنها بدون فكر به آنجا كه مى رسند مى پريدند.
مثل تقليد از اولى باز تكرار مى كردند و باز تكرار مى كردند .
براستى كه تقليد آنها از يكديگر ,من را ياد موجودى بنام خودم انداخت,كه اشتباهات را تقليد وار چقدر تكرار مى كردم ووو باز تكراروووو باااااز تكرار....
مثل تقليد از اولى باز تكرار مى كردند و باز تكرار مى كردند .
براستى كه تقليد آنها از يكديگر ,من را ياد موجودى بنام خودم انداخت,كه اشتباهات را تقليد وار چقدر تكرار مى كردم ووو باز تكراروووو باااااز تكرار....
- ۳۰۶
- ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط