امروز وقتی مادر با صدای لطیفش از خواب بیدارم کرد

امروز وقتی مادر با صدای لطیفش از خواب بیدارم کرد،
از همیشه بیشتر دلم برای کودکی هایم تنگ شد.
دلم برای آن روز های دبستان که مادرم در سرما و گرما بیدارم می کرد و در آغوشم می کشید، تنگ شد...
انقدر دلم کودکی های آن زمان را می خواهد ...!
دلم شوق خندیدن ها و راه رفتن ها و شیطنت های آن موقع را می خواهد...
بالا و پایین پریدن برای خرید اسباب بازی را میخواهد ، مانند زمانی که تنها سپرمان گریه بود و هدف مان یک جعبه که بعدا برایمان خاطره می ساخت.
دلم بیشتر از همیشه رفتن به پارک و پیدا کردن دوست با جمله :«با من دوست میشوی»را می خواهد.
دلم می خواهد با همین علم الانم از زندگی برگردم به دوران کودکی و هر وقت کسی گفت بزرگ شدی یادت میرود، بگویم در بزرگی هیچ چیز فراموش نمی شود فقط ذهن را آزرده می سازد، همین...!
همیشه با خود فکر می کنم چرا در روزگار کودکی مان هیچ کس نبود که بگوید:« کودکی کن، فردا روزی دلت تنگ میشه ها!!»
-این اشتباه رو درمورد بچه های الان نکنیم ^_-
(حیف می تونستیم زندگی کنیم نکردیم^^)
صب تون بخیر 😇
#حورانویس
دیدگاه ها (۲)

و خیلی مُردیم تا کمی زندگی کنیم!🖤‌هیچ است پایان این هیچی..دن...

اگه هنوز فالوش نکردی( که نصف عمرت بر فناعه ) همین الان برو ت...

اشهدمون و بخونیم یا زوده ؟!😐😯طالبان به ویسگونم رحم نمی کنن 😂...

دست هایم را که می گرفت احساس می کردم تمام آرامش جهان در دستا...

یک روز، چشم باز می کنی و می بینیعزیزترین آدم زندگی ات، دیگر ...

گاهی آدم ها بیصدا از زندگی مان میروند... نه قهر میکنند، نه خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط