داستان
#داستان1
عشق عماد و نازگل
عماد: برو نازگل، برو من به دردت نمیخورم. برو تروخدا.
با گریه زل میزنم بهش و میگم
نازگل: عماد تو نبودی که میگفتی دوسم داری؟ عاشقمی؟ حتی حاضری جونتو برای من بدی؟ اون عماد کو؟ چجوری الان میگی برو اونم بعد دو سال عاشقی هان؟ نگام نمیکرد تو این مدتی که داشتم حرف میزدم. نازگل: عماد قربونت بشم تروخدا بزار بمونم آخه چرا یهو همه چی خراب شد. با دستام صورتشو برگردوندم طرف خودم و گفتم بهم نگاه کنه.
نازگل: عشقم نگام کن. قربونت برم من نگام کن . همینجوری گریه میکردم و میگفتم نگام کنه.
نازگل: نگام کن عماد . نگام کرد.
عماد: چی میخوای؟ میگم برو من دردت نمیخورم. چرا نمیفهمی
نازگل: تو بگو چرا باید از همدیگه جدا بشیم؟ تو مگه نگفتی عاشقمی؟ هوم؟
عماد با ناراحتی زل زد تو چشام.
عماد: هنوزم میگم عاشقتم. هنوزم دوست دارم ولی .....
نازگل: ولی چی؟ تو که دوسم داری پس چه مشکلی هست؟
عماد: ولی خانوادت نمیزارن با من ازدواج کنی.
نازگل: چرا نزارن؟ میزارن مطمئن باش. حتی اگر نزارنم من و تو انقدر باهاشون میجنگیم انقدر تلاش میکنیم برای بودن کنار هم گه راضی بشن.
عماد : آخه من ورشکست شدم دیگه مولی ندارم که به پات بریزم. نمیتونم اون قول هایی که بهت دادمو بر آورده کنم. نمیتونم خوشبختت کنم.
با بهت زل زده نگاهش میکردم.
نازگل: عماد من به خاطر پولت باهات ازدواج نمیکنم به خاطر پولت عاشق نشدم که حالا به خاطر پول نداشتنت بخوام ازت بگذرم و حدا بشم من واقعا و از ته قلبم عاشقتم و دوست دارم.
عماد: جون من؟
با اخم نگاش کردم . نازگل: عههههه نگفتم دیگه جون خودتو قسم نخوری؟
عماد: چشم ولی نازگل اینجوری اخم میکنی دلم میخواد تا جا داره ببوسمت. اینو گفت و یه چشمک زد بهم.
خجالت کشیدم. نازگل: نگو خجالت میکشم.
عماد یه تک خندی کرد و گفت؛
عماد: فدای خجالت کشیدنت جوجه.
نازگل: خدانکنه. حالا کی میای خاستگاریم؟
عماد: دو هفته دیگه
نازگل: باش. یهو انگار برق دویست ولتی بهم وصل کردن چنان برگشتم نگاش کردم که گردنم شکست. دستمو گرفتم به گردنم و با تعجب گفتم
نازگل: گفتی کی؟
عماد: کری خانومم گفتم دو هفته دیگه
با جیغ نازگل: واااااااااای من چی بپوشم؟
با درماندگی زل زدم بهش
عماد: اونجور نگاه نکن بچه باش میریم میخریم
نازگل: قربونت بزم
عماد: خدانکنه
چهار سال بعد
نازگل
نشسته بودم و به عماد و بچه هام نگاه میکردم
عماد دوباره کارش درست شد و شرکتشو سر و سامون داد به کمک بابام همون اول که اومد خاستگاریم جواب بله رو دادیم مامانم و بابام بدشون نیومده بود
دو تا بچه داریم یه دختر یه پسر
اسم دخترم ترگل و اسم پسرم علیسان
پسرم ۴ سالشه دخترم ۲ سالشه
و اینکه عماد منو خوشبخت ترین زن دنیا کرده
یه خانواده چهار نفره ی خوشبخت
و تمام
19:09
1400/11/1
اولین رمان کوتاه من
امیدوارم خوشتون بیاد☺️
عشق عماد و نازگل
عماد: برو نازگل، برو من به دردت نمیخورم. برو تروخدا.
با گریه زل میزنم بهش و میگم
نازگل: عماد تو نبودی که میگفتی دوسم داری؟ عاشقمی؟ حتی حاضری جونتو برای من بدی؟ اون عماد کو؟ چجوری الان میگی برو اونم بعد دو سال عاشقی هان؟ نگام نمیکرد تو این مدتی که داشتم حرف میزدم. نازگل: عماد قربونت بشم تروخدا بزار بمونم آخه چرا یهو همه چی خراب شد. با دستام صورتشو برگردوندم طرف خودم و گفتم بهم نگاه کنه.
نازگل: عشقم نگام کن. قربونت برم من نگام کن . همینجوری گریه میکردم و میگفتم نگام کنه.
نازگل: نگام کن عماد . نگام کرد.
عماد: چی میخوای؟ میگم برو من دردت نمیخورم. چرا نمیفهمی
نازگل: تو بگو چرا باید از همدیگه جدا بشیم؟ تو مگه نگفتی عاشقمی؟ هوم؟
عماد با ناراحتی زل زد تو چشام.
عماد: هنوزم میگم عاشقتم. هنوزم دوست دارم ولی .....
نازگل: ولی چی؟ تو که دوسم داری پس چه مشکلی هست؟
عماد: ولی خانوادت نمیزارن با من ازدواج کنی.
نازگل: چرا نزارن؟ میزارن مطمئن باش. حتی اگر نزارنم من و تو انقدر باهاشون میجنگیم انقدر تلاش میکنیم برای بودن کنار هم گه راضی بشن.
عماد : آخه من ورشکست شدم دیگه مولی ندارم که به پات بریزم. نمیتونم اون قول هایی که بهت دادمو بر آورده کنم. نمیتونم خوشبختت کنم.
با بهت زل زده نگاهش میکردم.
نازگل: عماد من به خاطر پولت باهات ازدواج نمیکنم به خاطر پولت عاشق نشدم که حالا به خاطر پول نداشتنت بخوام ازت بگذرم و حدا بشم من واقعا و از ته قلبم عاشقتم و دوست دارم.
عماد: جون من؟
با اخم نگاش کردم . نازگل: عههههه نگفتم دیگه جون خودتو قسم نخوری؟
عماد: چشم ولی نازگل اینجوری اخم میکنی دلم میخواد تا جا داره ببوسمت. اینو گفت و یه چشمک زد بهم.
خجالت کشیدم. نازگل: نگو خجالت میکشم.
عماد یه تک خندی کرد و گفت؛
عماد: فدای خجالت کشیدنت جوجه.
نازگل: خدانکنه. حالا کی میای خاستگاریم؟
عماد: دو هفته دیگه
نازگل: باش. یهو انگار برق دویست ولتی بهم وصل کردن چنان برگشتم نگاش کردم که گردنم شکست. دستمو گرفتم به گردنم و با تعجب گفتم
نازگل: گفتی کی؟
عماد: کری خانومم گفتم دو هفته دیگه
با جیغ نازگل: واااااااااای من چی بپوشم؟
با درماندگی زل زدم بهش
عماد: اونجور نگاه نکن بچه باش میریم میخریم
نازگل: قربونت بزم
عماد: خدانکنه
چهار سال بعد
نازگل
نشسته بودم و به عماد و بچه هام نگاه میکردم
عماد دوباره کارش درست شد و شرکتشو سر و سامون داد به کمک بابام همون اول که اومد خاستگاریم جواب بله رو دادیم مامانم و بابام بدشون نیومده بود
دو تا بچه داریم یه دختر یه پسر
اسم دخترم ترگل و اسم پسرم علیسان
پسرم ۴ سالشه دخترم ۲ سالشه
و اینکه عماد منو خوشبخت ترین زن دنیا کرده
یه خانواده چهار نفره ی خوشبخت
و تمام
19:09
1400/11/1
اولین رمان کوتاه من
امیدوارم خوشتون بیاد☺️
۲۷.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.