میان لباسهای آویزان روی بند رخت

میانِ لباسهایِ آویزان ,روی بندِ رخت
اندام زنی پیداست 
که تمام زنانگیش 
درچمدان عروسیش جا ماند
و بی هیچ بوسه ای 
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید,
در آشپزخانه ای تب دار
آرزوهایش ته گرفت 
و قُل قُلِ کتری 
عاشقانه ترین ملودی اش شد
موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت پر از کَف و تنهایی 
چنگ می زد به دلش
یقه چرکی که بوی غریبه میداد..
و هرشب با لبخند, منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در شناسنامه اش بود...

یغما گلرویی
دیدگاه ها (۱)

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا فعل تو...

چه فایده،زنی باشی با موهایی " بلند " ؟وقتی آن دستی که باید ب...

آنچه پایانی نداردنه تویینه مناین انسانیت است که تا ابدفریاد ...

قسمتی از خاطرات نیل آرمسترانگ من آدم حساسی نیستم.وقتی خانه‌ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط