فیک دازای
فیک دازای
تناسخ
پارت ۵
از زبان ایوری :
رفتم خونه و اون کارتی که چویا بهم داده بود رو برداشتم ( تو پارت ۱ بهش داد )
و رفتم بیرون از خونه
ایوری : اومدم
کنجی : زود باش بیا
پرش زمانی به دام پزشکی :
با کنجی رفتیم داخل دام پزشکی
همه جا پر بود
یهو یه گربه پرید جلومون
و سگمون پارس کرد
گربه از ترس یه صدای بدی از خودش دراورد
صاحابگربه اومد جلو و گربشو بغل کرد ، یه دختر با موهای قهوه ای ، وایسا اون لینا بود ، دوست صمیمیم ، چند سال بود ندیدمش ، اون مدرسشو عوض کرد ، چویا تو اون دوران روش کراش داشت ، چویا میخواست بهش عتراف کنه ولی لینا رفت
ایوری : لینا ؟
لینا : بله خودم هستم ..... ایوری ؟ ( با تعجب )
ایوری : آره خودمم
لینا و ایوری هم زمان : عررررررر ( از سر خوشحالی داد کشیدن )
لینا : دوست پسرته ؟ ( به کنجی اشاره کرد )
ایوری : نه ....... اون بیشعور دوست پسر من نیست
لینا : چرا بهش میگی بیشعور ؟
ایوری : اون سگ رو تو بغلش میبینی ؟
لینا : آره ..... بیچاره حالش بده
ایوری : کار کنجیه ، تازه سگه هم حاملس
لینا : کنجی کیه ؟
ایوری : همین پسره
لینا : چه بی وجدان
منشی : خانم یوما لینا بره داخل ( یوما فامیلی لینا هستش و در ژاپن فامیلی ها اول اسم میاد )
لینا : من برم
ایوری : باشه
کنجی : به من میگی بیشعور ،اره ؟
ایوری : آره
از زبان نیوسنده ( من )
کنجی اومد نزدیک ایوری
صورتاشون چند سانتی متر فاصله داشت
کنجی : باید ادب شی ( دوستان منحرف شوید &_& )
ایوری : مثلا میخوای چیکار کنی ؟ /:
لینا اومد بیرون و مارو در اون حالت دید عکس گرفت
ایوری : لیناااااااااااااااااااا
لینا : من نبودم داشتین چیکار مکردین ؟
ایوری : هیچی
لینا : داشتین همو میبوسیدین ؟
ایوری : نه ، انقدر زر زر نکن
لینا : دروغ نگو :)
یه پسره اومد به لینا گفت : هیچ کاری نکردن ، من خودم دیدم حالا ولشون کن
یه پسر مو مشکی با چشم های سبز
خدایی جذاب بود
وایسا..... اون...... اون .....
تناسخ
پارت ۵
از زبان ایوری :
رفتم خونه و اون کارتی که چویا بهم داده بود رو برداشتم ( تو پارت ۱ بهش داد )
و رفتم بیرون از خونه
ایوری : اومدم
کنجی : زود باش بیا
پرش زمانی به دام پزشکی :
با کنجی رفتیم داخل دام پزشکی
همه جا پر بود
یهو یه گربه پرید جلومون
و سگمون پارس کرد
گربه از ترس یه صدای بدی از خودش دراورد
صاحابگربه اومد جلو و گربشو بغل کرد ، یه دختر با موهای قهوه ای ، وایسا اون لینا بود ، دوست صمیمیم ، چند سال بود ندیدمش ، اون مدرسشو عوض کرد ، چویا تو اون دوران روش کراش داشت ، چویا میخواست بهش عتراف کنه ولی لینا رفت
ایوری : لینا ؟
لینا : بله خودم هستم ..... ایوری ؟ ( با تعجب )
ایوری : آره خودمم
لینا و ایوری هم زمان : عررررررر ( از سر خوشحالی داد کشیدن )
لینا : دوست پسرته ؟ ( به کنجی اشاره کرد )
ایوری : نه ....... اون بیشعور دوست پسر من نیست
لینا : چرا بهش میگی بیشعور ؟
ایوری : اون سگ رو تو بغلش میبینی ؟
لینا : آره ..... بیچاره حالش بده
ایوری : کار کنجیه ، تازه سگه هم حاملس
لینا : کنجی کیه ؟
ایوری : همین پسره
لینا : چه بی وجدان
منشی : خانم یوما لینا بره داخل ( یوما فامیلی لینا هستش و در ژاپن فامیلی ها اول اسم میاد )
لینا : من برم
ایوری : باشه
کنجی : به من میگی بیشعور ،اره ؟
ایوری : آره
از زبان نیوسنده ( من )
کنجی اومد نزدیک ایوری
صورتاشون چند سانتی متر فاصله داشت
کنجی : باید ادب شی ( دوستان منحرف شوید &_& )
ایوری : مثلا میخوای چیکار کنی ؟ /:
لینا اومد بیرون و مارو در اون حالت دید عکس گرفت
ایوری : لیناااااااااااااااااااا
لینا : من نبودم داشتین چیکار مکردین ؟
ایوری : هیچی
لینا : داشتین همو میبوسیدین ؟
ایوری : نه ، انقدر زر زر نکن
لینا : دروغ نگو :)
یه پسره اومد به لینا گفت : هیچ کاری نکردن ، من خودم دیدم حالا ولشون کن
یه پسر مو مشکی با چشم های سبز
خدایی جذاب بود
وایسا..... اون...... اون .....
۴.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.