داستان کوتاه ساده لوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله ک
#داستان_کوتاه سادهلوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله کرد...
صاحب دل، دست در جیب برده سکهای ( صدقه) به او داد.
سادهلوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمیگیرم
انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!!
صاحب دل تبسمی کرد و گفت:
این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن
و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمیتواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کردهای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.👌
صاحب دل، دست در جیب برده سکهای ( صدقه) به او داد.
سادهلوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمیگیرم
انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!!
صاحب دل تبسمی کرد و گفت:
این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن
و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمیتواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کردهای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.👌
۲.۰k
۲۶ تیر ۱۳۹۹