"زیارت"
"زیارت"
لحظات روحانی سحر بود دم دمای اذان صبح؛
اتوبوس نزدیک مسجد و سرویس بهداشتی نگه داشت.
۲۰ دقیقه برای وضو و نماز صبح و بعد حرکت...
بعد از نماز اتوبوس حرکت کرد. اما انگار جاده خیلی شلوغ بود گاهی خبر می آمد: ترافیک خیلی سنگینه!
۲۰۰ کیلومتری به مرز خیل عظیمی از خودروهاو حتی عابرین پیاده کنار جاده حجم ترافیک را بیشتر کرده بود.
دلم شور می زد با این سرعت کی میرسیم!!
خدایا نکنه مشکلی پیش بیاد نتونیم از مرز رد بشیم!!
فکرش حالم رو خیلی بد می کرد.
به سختی می شد جلو رفت.
اتوبوس دور زد و از جاده فرعی برگشت.
یهو توی دلم خالی شد وای یعنی داریم بر می گردیم!؟؟
در اتوبوس همهمه بلند شد. بعد از مدتی بگو مگو ها، معلوم شد داره میره به سمت اهواز.
افتاد تو جاده اهواز خرمشهر و سرعت گرفت دلم آروم شد ولی باز هم هول و اضطراب وجود داشت نکنه اونجا هم مرز بسته باشه!؟
اولِ جاده ی اهواز؛ اتوبوس نگه داشت: بفرمایید صبحانه؛
موکب سید الشهدا،
صبحانه و جایی تازه حال وهوایی تازه ای به ما داد.
سوار شدیم و لی هَرَز گاهی خبری می رسید و دلشوره ام را زیاد می کرد؛
مرز بسته است.
نمی خواستم باور کنم، خودم را امیدوار می کردم: انشالله دروغه.
تازه داشتم در تمام عمرم گرمای ۵۰ درجه را تجربه می کردم.
اتوبوس تند می رفت. چشمهایم منظره ها را عکس برداری می کرد.
دشتهای طنیده اهواز، باغستانهای نیمه شاد،نخل های سر بریده و نیم سوخته، ایستگاه حسینیه، پل سابله، پاسگاه زید، طلائیه ...
دیوار های که آثاری از گلوله و انفجار را در خود به یادگار حفظ می کرد.
تابلو های رنگ و رو رفته که با نام یا حسین و سلام رزمنده منقش بود.
بقایای خاکریزها، دپو ها، قطعات مهمات جنگی،
کلاه خود سوراخ،
لنگه پاره ای از پوتین که در ذهن این سوال ایجاد می کرد آیا بر سر صاحبش چه آمده؟
و آثار دیگری که گویا صدای شلیک گلوله ها و خمپاره ها و هیاهوی جنگ را حکایت می کرد.
حال دلم کاملا عوض شده بود به کلی فراموش کرده بودم که مسافر کربلاییم
حلقه های اشک مانند مروارید بی اختیار بر گونه هایم می غلطید.
گویی به راحتی بوی کربلا را حس می کردم.
چشمم به تابلو سنگ شکسته ای افتاد؛
شلمچه
چه اسم نام آشنایی!
تداعی شد در ذهنم "شلمچه در خون"
تازه فهمیدم رسیدم کربلا؛
کربلای ایران
✍️به قلم :سرکارخانم مریم رضایت
#داستانک
#مناسبتی
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
لحظات روحانی سحر بود دم دمای اذان صبح؛
اتوبوس نزدیک مسجد و سرویس بهداشتی نگه داشت.
۲۰ دقیقه برای وضو و نماز صبح و بعد حرکت...
بعد از نماز اتوبوس حرکت کرد. اما انگار جاده خیلی شلوغ بود گاهی خبر می آمد: ترافیک خیلی سنگینه!
۲۰۰ کیلومتری به مرز خیل عظیمی از خودروهاو حتی عابرین پیاده کنار جاده حجم ترافیک را بیشتر کرده بود.
دلم شور می زد با این سرعت کی میرسیم!!
خدایا نکنه مشکلی پیش بیاد نتونیم از مرز رد بشیم!!
فکرش حالم رو خیلی بد می کرد.
به سختی می شد جلو رفت.
اتوبوس دور زد و از جاده فرعی برگشت.
یهو توی دلم خالی شد وای یعنی داریم بر می گردیم!؟؟
در اتوبوس همهمه بلند شد. بعد از مدتی بگو مگو ها، معلوم شد داره میره به سمت اهواز.
افتاد تو جاده اهواز خرمشهر و سرعت گرفت دلم آروم شد ولی باز هم هول و اضطراب وجود داشت نکنه اونجا هم مرز بسته باشه!؟
اولِ جاده ی اهواز؛ اتوبوس نگه داشت: بفرمایید صبحانه؛
موکب سید الشهدا،
صبحانه و جایی تازه حال وهوایی تازه ای به ما داد.
سوار شدیم و لی هَرَز گاهی خبری می رسید و دلشوره ام را زیاد می کرد؛
مرز بسته است.
نمی خواستم باور کنم، خودم را امیدوار می کردم: انشالله دروغه.
تازه داشتم در تمام عمرم گرمای ۵۰ درجه را تجربه می کردم.
اتوبوس تند می رفت. چشمهایم منظره ها را عکس برداری می کرد.
دشتهای طنیده اهواز، باغستانهای نیمه شاد،نخل های سر بریده و نیم سوخته، ایستگاه حسینیه، پل سابله، پاسگاه زید، طلائیه ...
دیوار های که آثاری از گلوله و انفجار را در خود به یادگار حفظ می کرد.
تابلو های رنگ و رو رفته که با نام یا حسین و سلام رزمنده منقش بود.
بقایای خاکریزها، دپو ها، قطعات مهمات جنگی،
کلاه خود سوراخ،
لنگه پاره ای از پوتین که در ذهن این سوال ایجاد می کرد آیا بر سر صاحبش چه آمده؟
و آثار دیگری که گویا صدای شلیک گلوله ها و خمپاره ها و هیاهوی جنگ را حکایت می کرد.
حال دلم کاملا عوض شده بود به کلی فراموش کرده بودم که مسافر کربلاییم
حلقه های اشک مانند مروارید بی اختیار بر گونه هایم می غلطید.
گویی به راحتی بوی کربلا را حس می کردم.
چشمم به تابلو سنگ شکسته ای افتاد؛
شلمچه
چه اسم نام آشنایی!
تداعی شد در ذهنم "شلمچه در خون"
تازه فهمیدم رسیدم کربلا؛
کربلای ایران
✍️به قلم :سرکارخانم مریم رضایت
#داستانک
#مناسبتی
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
۱۹.۰k
۰۵ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.