داستانامشب

#داستان_امشب...



پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.
پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم. پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست. پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.
دیدگاه ها (۲)

+الهی_جانم؟+العفو_باشه+الهی_جانم؟+العفو _باشه +الهی_بازهم ال...

سلام چهارشنبههزارآرزوی بشردر مقابل یک تقدیر الهیمحکوم به فنا...

#تست_روانشناسی_امروز...با اولین نگاه درتصویر چی میبینین؟خرگو...

#استان_یزد و جاذبه های #گردشگری آن#قسمت_یازدهم#مدرسه_ضیائیه ...

فیک عروس مافیا part 5نشستم داخل ماشین که یه مردی نشسته بود ف...

پارت ۸۴ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط