جان نفسشو بیرون داد و از روی صندلی بلند شد و از اتاق بیرو
-
توی خیابون های خیس راه میرفت و به بدن خستش اجازه میداد تا یکم نفس بکشه …
چشماش به شیرینی فروشی ای خورد که بنظر میومد تازه ساخته شده بود ، راهشو کج کرد و وارد شرینی فروشی شد همینجور که به کیک های مختلف نگاه میکرد صدایی نظرشو جذب کرد .
سرشو بالا اورد با دیدن فردی که جلوش بود خشکش زد … موهای طلایی کنار صورتش ریخته بود و جلوی دیده شدن زخم بزرگی رو گونه اش را گرفته بود ، عینکشو جابهجا کرد:ببخشید چجور کیکی میخواستین؟
شرلوک همونجوری که به پسرک زل زده بود گفت: یه کیک خامه ای!
ناگهان پسری که پشت پیشخان وایساده بود خندید و ادامه داد: همه کیک ها خامه این چجور طعمی میخواین؟
شرلوک از حرفی که زده بود شرمنده شد و خم شد تا به کیک های داخل ویترین نگاهی بندازه … دستشو روی یه کیک با طعم وانیل گذاشت:اینو میخواستم .
پسرک مشغول بسته بندی شد و بعد چند مین کیک رو تحویل شرلوک داد .
شرلوک کیک رو گرفت و بعد پرداخت هزینه از مغازه بیرون اومد و یکبار دیگه نگاهی به اسمش انداخت
و اون اسمو توی دفترچه ذهنش حک کرد .
-
کلیدو انداخت و وارد خونه شد با دیدن مایکرافت نفسشو بیرون داد و بسته کیک رو روی میز جلوی مایکرافت گذاشت
_ این چیه ؟
+کیک ، داشتم از بیمارستان برمیگشتم اتفاقی خریدمش .
مایکرافت لبخندی زد و رفت توی اشپزخونه تا چیزی درست کنه .
روی مبل دراز کشید و به پسره توی شیرینی فروشی فکر کرد ، ینی اون خودش بود ؟ اون جای زخم چیبود ؟ اون اصلا عینکی بود؟ … دستشو روی سرش گذاشت و داد زد: اه دیگه دارم دیوونه میش … حرفش با پرت شدن بالشت به صورتش خورده شد
_ اهای شرلوک چته خونه رو روی سرت گذاشتی
+ ببخشید حواسم نبود فقط یکم درگیرم
" بعد یه غیبت طولانی بلخره نوشتمشششنینینس😭"
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.