پارت ۱۶۲
جونگکوک بعد از چند لحظه، دستش رو زیر سرش گذاشت و خیره شد به سقف. صدای نفسهای آرام ات باعث شد نگاهش رو سمتش برگردونه. ات پشت به اون خوابیده بود، موهاش روی بالش پخش شده بود و نفسکشیدنش منظم و بیصدا بود.
جونگکوک با صدای خیلی آهسته گفت:
– «خوابیدی؟»
هیچ جوابی نیومد. فقط همون سکوت…
جونگکوک نفس عمیقی کشید، پتو رو کشید روی شونههای ات.
چشمهاش رو بست اما خوابش نمیبرد. ذهنش پر از تصویر بود؛ صدای خندهی ات موقع بازی، لبخندش وقت جمع کردن ظرفا، و اون سکوتِ آرامشبخشش کنار نور کمرنگ چراغ.
چند دقیقه بعد، ات بدون اینکه برگرده، با صدایی خوابآلود گفت:
– «جونگکوک… چراغ رو خاموش کن، چشمام داره میسوزه.»
جونگکوک لبخند محوی زد، دستش رو دراز کرد و چراغ رو خاموش کرد. اتاق فرو رفت در تاریکی. فقط صدای بادِ ملایمِ بیرون از پنجره شنیده میشد.
جونگکوک گفت:
– «ات…»
– «هوم؟»
– «هیچی… شب بخیر.»
– «شب بخیر، اقای جئون.»
اون لحظه، بین تاریکی و آرامش، یه لبخند واقعی روی لبهای جونگکوک نشست از اون لبخندهایی که خودش هم ندرتاً حسش میکرد.
جونگکوک با صدای خیلی آهسته گفت:
– «خوابیدی؟»
هیچ جوابی نیومد. فقط همون سکوت…
جونگکوک نفس عمیقی کشید، پتو رو کشید روی شونههای ات.
چشمهاش رو بست اما خوابش نمیبرد. ذهنش پر از تصویر بود؛ صدای خندهی ات موقع بازی، لبخندش وقت جمع کردن ظرفا، و اون سکوتِ آرامشبخشش کنار نور کمرنگ چراغ.
چند دقیقه بعد، ات بدون اینکه برگرده، با صدایی خوابآلود گفت:
– «جونگکوک… چراغ رو خاموش کن، چشمام داره میسوزه.»
جونگکوک لبخند محوی زد، دستش رو دراز کرد و چراغ رو خاموش کرد. اتاق فرو رفت در تاریکی. فقط صدای بادِ ملایمِ بیرون از پنجره شنیده میشد.
جونگکوک گفت:
– «ات…»
– «هوم؟»
– «هیچی… شب بخیر.»
– «شب بخیر، اقای جئون.»
اون لحظه، بین تاریکی و آرامش، یه لبخند واقعی روی لبهای جونگکوک نشست از اون لبخندهایی که خودش هم ندرتاً حسش میکرد.
- ۹.۲k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط