انار کوچک روی شاخه آویزان بود و با باد تاب می خورد. درخت
انار کوچک روی شاخه آویزان بود و با باد تاب می خورد. درخت مادر دو بچه انار بیشتر نداشت. یکی خود او و دیگری انار شاخه پایینی. انار شاخه پایینی به علت نزدیکی به زمین در میان علف ها به راحتی دیده نمی شد.
انار کوچک اما در یکی از شاخه های بالا بود، نزدیک آسمان آبی...
هیچ کس حتی فکرش هم نمیکرد که انار کوچک رسیده باشد. به خاطر جثه ریزش کسی او را نمیچید. آخرش طاقتش طاق شد و رسیدنش را فریاد زد؛ فریادی به طول تاج تا شاخه اش...
بالاخره در یک صبح فروردینی دستی او را چید. دانه های دل انار از شوق ترکیدند و از دهان کوچکی که انار برای فریاد رسیدن باز کرده بود بیرون ریختند. خون دل سرخ رنگ انار از دستی که اورا چیده بود بیرون ریخت...
انار کوچک اما در یکی از شاخه های بالا بود، نزدیک آسمان آبی...
هیچ کس حتی فکرش هم نمیکرد که انار کوچک رسیده باشد. به خاطر جثه ریزش کسی او را نمیچید. آخرش طاقتش طاق شد و رسیدنش را فریاد زد؛ فریادی به طول تاج تا شاخه اش...
بالاخره در یک صبح فروردینی دستی او را چید. دانه های دل انار از شوق ترکیدند و از دهان کوچکی که انار برای فریاد رسیدن باز کرده بود بیرون ریختند. خون دل سرخ رنگ انار از دستی که اورا چیده بود بیرون ریخت...
۲.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.