سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
چادرخاکی زهرا، بالِشِ زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
این دم آخر به یاد میخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
بر خلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گفت؛ وای از کربلا
نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
روضه ی "لا یوم" می خواند؛ غریبِ اهل بیت
کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
📝 سید حمیدرضا برقعی
#شهادت_کریم_اهل_بیت_تسلیت_باد
چادرخاکی زهرا، بالِشِ زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
این دم آخر به یاد میخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
بر خلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گفت؛ وای از کربلا
نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
روضه ی "لا یوم" می خواند؛ غریبِ اهل بیت
کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
📝 سید حمیدرضا برقعی
#شهادت_کریم_اهل_بیت_تسلیت_باد
۱.۸k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.