گفت: دلم واسه دیوونه بازیامون تنگ شده! خیلی وقته همدیگه ر
گفت: دلم واسه دیوونه بازیامون تنگ شده! خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم!
گفتم: منم خیلی دلم تنگه واسه اون روزا. روزایی که حالمون خوب بود!
گفت: یادته چقد ولیعصر و قدم میزدیم؟
گفتم: هوممم! من میگفتم از بالا به پایین قدم بزنیم که راحت تر بتونم سیگار بکشم!
گفت: آرههههه! چقد بوی سیگارتو دوس داشتم! فندکتو هنوز داری؟
گفتم: آره! همه ی چیزایی که برام گرفتی رو هنوز دارم!
گفت: من نتونستم! همه چی رو ریختم دور!
گفتم: همه چی رو؟!
گفت: نه! شال سفیده رو نه! اون و نگه داشتم!
گفتم: هوم ...
گفت: یادته هر دفه میرفتیم کافه برام یه کتاب تازه میاوردی؟
گفتم: آره!
گفت: اونا رو هم دارم هنوز!
گفت: یادته بالای برج میلاد! شهر چقد قشنگ تر از همیشه بود؟
گفتم: آ ... ر... ه!
گفت: هیچ وقت خاطره هامون و یادم نمیره!
گفت: خیلی وقتا یاد قدیم میفته! یاد اون روزی که زیر پل عابر از اتوبان رد شدیم و نزدیک بود هیچی از هردومون باقی نمونه!
یاد روزی که دستم خورد به فنجون قهوه و کل مانتوش قهوه ای شد! یاد همه ی راهایی که رفتیم! همه ی پارکایی که نشستیم! همه ی کارایی که کردیم ...
بلند شدم رفتم. سیگارو روشن کردم و فندک و گذاشتم لبه ی بالکن. هوا کثیف بود. قهوه ای بود.
زل زده بودم به برج میلاد که از بین کثیفیا داشت کل شهر و قشنگ تر از همیشه میدید.
برجی که رو تهران سایه انداخته بود. بلند بود. نزدیک. میشد ساعت ها بهش خیره موند و تو جشن نورو رنگی که هرشب برپا میکنه رقصید.
میشد عطرشو حس کرد. میشد بغلش کرد. میشد ... و من سیگار میکشیدم و داشتم به این فکر میکردم که چرا؟!
چرا هیچ وقت بالای این برج نرفتم! چرا هرچی فک میکنم هیچ خاطره ای با این لعنتی ندارم جز اینکه زل زدم تو چشاش و سیگار کشیدم! چرا بین این همه خاطره ...
گفتم: منم خیلی دلم تنگه واسه اون روزا. روزایی که حالمون خوب بود!
گفت: یادته چقد ولیعصر و قدم میزدیم؟
گفتم: هوممم! من میگفتم از بالا به پایین قدم بزنیم که راحت تر بتونم سیگار بکشم!
گفت: آرههههه! چقد بوی سیگارتو دوس داشتم! فندکتو هنوز داری؟
گفتم: آره! همه ی چیزایی که برام گرفتی رو هنوز دارم!
گفت: من نتونستم! همه چی رو ریختم دور!
گفتم: همه چی رو؟!
گفت: نه! شال سفیده رو نه! اون و نگه داشتم!
گفتم: هوم ...
گفت: یادته هر دفه میرفتیم کافه برام یه کتاب تازه میاوردی؟
گفتم: آره!
گفت: اونا رو هم دارم هنوز!
گفت: یادته بالای برج میلاد! شهر چقد قشنگ تر از همیشه بود؟
گفتم: آ ... ر... ه!
گفت: هیچ وقت خاطره هامون و یادم نمیره!
گفت: خیلی وقتا یاد قدیم میفته! یاد اون روزی که زیر پل عابر از اتوبان رد شدیم و نزدیک بود هیچی از هردومون باقی نمونه!
یاد روزی که دستم خورد به فنجون قهوه و کل مانتوش قهوه ای شد! یاد همه ی راهایی که رفتیم! همه ی پارکایی که نشستیم! همه ی کارایی که کردیم ...
بلند شدم رفتم. سیگارو روشن کردم و فندک و گذاشتم لبه ی بالکن. هوا کثیف بود. قهوه ای بود.
زل زده بودم به برج میلاد که از بین کثیفیا داشت کل شهر و قشنگ تر از همیشه میدید.
برجی که رو تهران سایه انداخته بود. بلند بود. نزدیک. میشد ساعت ها بهش خیره موند و تو جشن نورو رنگی که هرشب برپا میکنه رقصید.
میشد عطرشو حس کرد. میشد بغلش کرد. میشد ... و من سیگار میکشیدم و داشتم به این فکر میکردم که چرا؟!
چرا هیچ وقت بالای این برج نرفتم! چرا هرچی فک میکنم هیچ خاطره ای با این لعنتی ندارم جز اینکه زل زدم تو چشاش و سیگار کشیدم! چرا بین این همه خاطره ...
۵.۸k
۱۹ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.