عزیزی پرسیدقوی بودن چه حسی داره

عزیزی پرسید:«قوی بودن چه حسی داره؟»
یاد حرف مامان بزرگم خدابیامرز افتادم،
که میگفت نزار کسی اشکاتو ببینه دخترکم...!
یادم میاد بهش چشم گفتمو حرفشو آویزه ی گوشم کردم
اما گذشت و دیدم هر چقدر که شمع های بیشتری رو فوت میکردم،
اشک های بیشتریم میریختم!
حسرت روزایی که هیچوقت فراموش نشدن،
بغضی که با پنهون کردنش از بقیه قورت میدادم!
تمومشون کافی بود که قوی شناخته شم...
سخته نقاب قوی بودن پنهونت کنه و تو همچنان همون دخترک سه ساله باقی بمونی...
میفهمی که چی میگم؟
شراره‌یوسفی
﹝🍊🌿﹞
دیدگاه ها (۱)

اِسمتو یادم رفته، ولی یادمه که خیلی دوسِت داشتم .#دیالوگ- کف...

تو به رفتن فکر کردی تا به حال؟شجاعتش رو داری قید تمام وابستگ...

دیروز ، صدای داد و قال همسایه بغلی مون شده بود آفت گوش های ب...

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ‌ﮐ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط