کمی که از سن و سالت گذشت می فهمی آغوش هیچ مردی امن تر ...
کمی که از سن و سالت گذشت می فهمی آغوش هیچ مردی امن تر از آغوش پدر نیست، زیباترین عاشقانه ها را مردی با نگاهش برایت سروده که زبان تمامی مردان شهر از گفتنش قاصرند. باید دختر باشی تا لمس کنی تک تک این کلمات را، روزی از راه میرسد و تو خود را غریب تر و بی پناه تر از هر بی پناهی می یابی و آن روز جز پدر کسی سایه بان بی کسی ات نمیشود ، حتی اگر بانوی مردی شوی که تمام گفته هایت را درک کند باز هم تنها این پدر است که حس میکند تمام احساس های نگفته ات را.
دختر بدون پدر همچون عروس بی تاجی ست که شکوه و زیبایی اش به تنزل افتاده ، خدانکند که تاج بالای سرت کمی خم شود ، که بیفتد، ناگهان تنهای تنها دور میشوی از جهان و جهانیانش! زمان می گذرد و بعدها از نگاه های سنگین و بی اعتماد مردمان شهر می فهمی سایه ی هر مردی مثل پدر ،آنقدرها بزرگ نیست تا بی آنکه بدانی در آغوش بگیردت . . .
دختر بدون پدر همچون عروس بی تاجی ست که شکوه و زیبایی اش به تنزل افتاده ، خدانکند که تاج بالای سرت کمی خم شود ، که بیفتد، ناگهان تنهای تنها دور میشوی از جهان و جهانیانش! زمان می گذرد و بعدها از نگاه های سنگین و بی اعتماد مردمان شهر می فهمی سایه ی هر مردی مثل پدر ،آنقدرها بزرگ نیست تا بی آنکه بدانی در آغوش بگیردت . . .
- ۲.۳k
- ۲۲ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط