بعضی وقتا که لابهلای نوشتههام
.
بعضی وقتا که لابهلایِ نوشتههام،
یه سِری متنِ عاشقانه پیدا میشه،
با خودم میگم:
من اینارو، برای چی مینویسم؟
یا نه، برای کی مینویسم؟
برایِ اون حضرت یاری که نیست،
و همه فکر میکنن، که هست؟
چرا باید همچین کاری کنم؟
چرا باید تظاهر کنم،
به خالی نبودنِ اون نیمه از قلبم، فکرم، وجودم...؟ وقتی که نیست،
چه کاریه، که من هی بگم:
هست آقا، هست..! اصلا چرا صبر نمیکنم،
همون موقعی که،
یه روزی از روز و شبایِ زندگیم،
روبه روم نشسته بود،
صورتشرو نگاه کنم و بنویسم؟
چرا مجال نمیدم، به روزی که،
به چشماش خیرهام، و قشنگترین تشبیههایِ زندگیم،
به ذهنم میاد؟
چرا طاقت نمیارم، نوشتنِ از دستاشو بذارم، برای همون لحظهای که، دستامون به هم گره خورده ...؟ چرا انقدر سریع به فکرِ بغل کردنش میافتم؟
حیف نیست که فرصتِ آروم بودن، توو آغوشش رو، به خودم نمیدم،
تا بعد بنویسم و بنویسم...؟ چرا انقدر عجولم، برای وصفه اونی که هنوز ندارمش.... همهی اینهارو نمیدونم!
اما ایمان دارم،
که من، تمامِ این بیصبریهارو، به جون میخرم،
تا وقتی که دیدمش، بگم:
" من تورو، خیلی زودتر از امروز، دوستت داشتم و دارم "
بعضی وقتا که لابهلایِ نوشتههام،
یه سِری متنِ عاشقانه پیدا میشه،
با خودم میگم:
من اینارو، برای چی مینویسم؟
یا نه، برای کی مینویسم؟
برایِ اون حضرت یاری که نیست،
و همه فکر میکنن، که هست؟
چرا باید همچین کاری کنم؟
چرا باید تظاهر کنم،
به خالی نبودنِ اون نیمه از قلبم، فکرم، وجودم...؟ وقتی که نیست،
چه کاریه، که من هی بگم:
هست آقا، هست..! اصلا چرا صبر نمیکنم،
همون موقعی که،
یه روزی از روز و شبایِ زندگیم،
روبه روم نشسته بود،
صورتشرو نگاه کنم و بنویسم؟
چرا مجال نمیدم، به روزی که،
به چشماش خیرهام، و قشنگترین تشبیههایِ زندگیم،
به ذهنم میاد؟
چرا طاقت نمیارم، نوشتنِ از دستاشو بذارم، برای همون لحظهای که، دستامون به هم گره خورده ...؟ چرا انقدر سریع به فکرِ بغل کردنش میافتم؟
حیف نیست که فرصتِ آروم بودن، توو آغوشش رو، به خودم نمیدم،
تا بعد بنویسم و بنویسم...؟ چرا انقدر عجولم، برای وصفه اونی که هنوز ندارمش.... همهی اینهارو نمیدونم!
اما ایمان دارم،
که من، تمامِ این بیصبریهارو، به جون میخرم،
تا وقتی که دیدمش، بگم:
" من تورو، خیلی زودتر از امروز، دوستت داشتم و دارم "
- ۱.۴k
- ۱۶ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط