دختری میان گرگ های درنده
دختری میان گرگ های درنده
part⁶
با صدای هشدار گوشیم بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون یه پیرهن کوتاه که جلوش دکمه ای بود برداشتم و پوشیدم که در باز شد و آرایشگر به همراه مامان اومدن داخل و شروع کردن به رسیدگی به من بالاخره بعد از پنج ساعت رضایت دادن و دست از سرم برداشتن ولی خدایی خوشگل شده بودمااا از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت مامان که لباس عروس و گرفته بود دستش بعد از اینکه لباسم و پوشیدم رفتن بیرون زود رفتم سمت گوشیم و شروع کردم به وارد کردن شماره ی دوست پسر سابقم بعد از وارد کردن شمارش زدم روی تماس
(مکالمه)
وانیا : الو؟
مجهول: الو بفرمایید؟
وانیا: وقتشه امیدوارم بهم کمک کنی و الکی امیدوارم نکرده باشی
مجهول: نترس من آدم اشغالی نیستم وسایلت و فرستادی به ادرسی که گفتم؟
وانیا: آره من برم ممکنه شک کنن
(پایان مکالمه)
بعد از پوشیدن کفشام از اتاق بیرون رفتم که با صدای جان توجهم بهشون جلب شد حرکت کردم سمتشون که جان دستش و آورد جلو دستم و دور بازوش حلقه کردم و با هم به سمت در حرکت کردیم با کمک جان سوار ماشین شدم و بعد خودش سوار شد و حرکت کرد بینمون سکوتی از جنس فریاد حاکم بود که جان دستم و گرفت و گذاشت روی دنده و بعد دست خودشو گزاش روی دستم حالم بد بود بغض بدی گلومو گرفته بود با صدای جان به خودم اومدم
جان: پیاده شو رسیدی آتلیه
آروم دستمو گزاشتم روی دستش و پیاده شدم
part⁶
با صدای هشدار گوشیم بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون یه پیرهن کوتاه که جلوش دکمه ای بود برداشتم و پوشیدم که در باز شد و آرایشگر به همراه مامان اومدن داخل و شروع کردن به رسیدگی به من بالاخره بعد از پنج ساعت رضایت دادن و دست از سرم برداشتن ولی خدایی خوشگل شده بودمااا از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت مامان که لباس عروس و گرفته بود دستش بعد از اینکه لباسم و پوشیدم رفتن بیرون زود رفتم سمت گوشیم و شروع کردم به وارد کردن شماره ی دوست پسر سابقم بعد از وارد کردن شمارش زدم روی تماس
(مکالمه)
وانیا : الو؟
مجهول: الو بفرمایید؟
وانیا: وقتشه امیدوارم بهم کمک کنی و الکی امیدوارم نکرده باشی
مجهول: نترس من آدم اشغالی نیستم وسایلت و فرستادی به ادرسی که گفتم؟
وانیا: آره من برم ممکنه شک کنن
(پایان مکالمه)
بعد از پوشیدن کفشام از اتاق بیرون رفتم که با صدای جان توجهم بهشون جلب شد حرکت کردم سمتشون که جان دستش و آورد جلو دستم و دور بازوش حلقه کردم و با هم به سمت در حرکت کردیم با کمک جان سوار ماشین شدم و بعد خودش سوار شد و حرکت کرد بینمون سکوتی از جنس فریاد حاکم بود که جان دستم و گرفت و گذاشت روی دنده و بعد دست خودشو گزاش روی دستم حالم بد بود بغض بدی گلومو گرفته بود با صدای جان به خودم اومدم
جان: پیاده شو رسیدی آتلیه
آروم دستمو گزاشتم روی دستش و پیاده شدم
۳.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.