«بیاد گذشته»
«بیاد گذشته»
چراغ ها رو که به زور خاموش می کرد، پتو رو می کشید روی موهای مثل برفش و شروع می کرد به تعریف کردن قصۀ موش! تو همۀ قصه هاش یه رد پایی از موش بود وگرنه به دلش نمی چسبید و پشت بند قصه اصلی، یه قصه از موش ها هم می گفت ... هنوزم که هنوزه فکر می کنم اعتقاد داشت شنگول و منگول هم بره نبودن و یه جفت موش بودن! قصه اش که تموم می شد، خودمونو مس زدیم به خواب، تا بیخیال موش های دنیا که همه شون رو به اسم و رسم می شناخت بشه، اما نمی شد و تا وقتی خودش خوابش نمی برد ادامه می داد! ما ریز ریز می خندیدیم و یه جوری که نمی دونم می شنید یا نه، شروع می کردیم به پچ پچ کردن که همیشه وسط حرفامون بلند می گفت: " اینا که براتون می گم قصه نیست ها! واقعیته! گوش بگیرین!" . می گفت یه بار یه سینی نون گذاشته بودن توی آشپزخونه تا خشک بشه و باهاش دیزی بخورن، نصف شبی تشنه اش میشه و به هوای آب خوردن میره تو آشپزخونه و می بینه ده تا موش، دُم های همدیگه رو چسبیدن تا موش آخری تا می تونه نون خشک برداره!
از اون حکایت هایی بود که هروقت بیکار می شد تعریفش می کرد! همه فامیل بیشتر از ده بار حکایت موش های آشپزخونه خانوم جون رو شنیده بودن! آخرش هم به این نتیجه می رسید که آدم باید همدلی رو از موش ها یاد بگیره! همین که یکی شون مریض میشه، اونای دیگه به دو میرن کمکش ...! همین که یکیشون گرسنه است، اونای دیگه براش غذا می برن! اینکه اینهمه اطلاعات دقیق از جوامع موشی چطوری داشت رو هنوز نمی دونم ولی می دونم بعضی وقتها، یواشکی می رفت سروقت تله موش هایی که آقا جون قدم به قدم خونه کاشته بود و از کار می انداختشون! هر وقتم آقا جون از اینهمه تله خالی تعجب می کرد، می نشست به کاهو سکنجبین خوردن و می گفت : " موش هم موش های قدیم! اینا که دیگه دم به تلۀ ما نمی دن! عقلشون زیاد شده از بس ور دل آدما نشستن!"
#kurdman
#کورد
#کوردستان
#فرهنگ
#تمدن
#اصالت
چراغ ها رو که به زور خاموش می کرد، پتو رو می کشید روی موهای مثل برفش و شروع می کرد به تعریف کردن قصۀ موش! تو همۀ قصه هاش یه رد پایی از موش بود وگرنه به دلش نمی چسبید و پشت بند قصه اصلی، یه قصه از موش ها هم می گفت ... هنوزم که هنوزه فکر می کنم اعتقاد داشت شنگول و منگول هم بره نبودن و یه جفت موش بودن! قصه اش که تموم می شد، خودمونو مس زدیم به خواب، تا بیخیال موش های دنیا که همه شون رو به اسم و رسم می شناخت بشه، اما نمی شد و تا وقتی خودش خوابش نمی برد ادامه می داد! ما ریز ریز می خندیدیم و یه جوری که نمی دونم می شنید یا نه، شروع می کردیم به پچ پچ کردن که همیشه وسط حرفامون بلند می گفت: " اینا که براتون می گم قصه نیست ها! واقعیته! گوش بگیرین!" . می گفت یه بار یه سینی نون گذاشته بودن توی آشپزخونه تا خشک بشه و باهاش دیزی بخورن، نصف شبی تشنه اش میشه و به هوای آب خوردن میره تو آشپزخونه و می بینه ده تا موش، دُم های همدیگه رو چسبیدن تا موش آخری تا می تونه نون خشک برداره!
از اون حکایت هایی بود که هروقت بیکار می شد تعریفش می کرد! همه فامیل بیشتر از ده بار حکایت موش های آشپزخونه خانوم جون رو شنیده بودن! آخرش هم به این نتیجه می رسید که آدم باید همدلی رو از موش ها یاد بگیره! همین که یکی شون مریض میشه، اونای دیگه به دو میرن کمکش ...! همین که یکیشون گرسنه است، اونای دیگه براش غذا می برن! اینکه اینهمه اطلاعات دقیق از جوامع موشی چطوری داشت رو هنوز نمی دونم ولی می دونم بعضی وقتها، یواشکی می رفت سروقت تله موش هایی که آقا جون قدم به قدم خونه کاشته بود و از کار می انداختشون! هر وقتم آقا جون از اینهمه تله خالی تعجب می کرد، می نشست به کاهو سکنجبین خوردن و می گفت : " موش هم موش های قدیم! اینا که دیگه دم به تلۀ ما نمی دن! عقلشون زیاد شده از بس ور دل آدما نشستن!"
#kurdman
#کورد
#کوردستان
#فرهنگ
#تمدن
#اصالت
۲.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.