هزاریک شب
هزاریک شب
شب 30
شایان مصری
شهرازد :ای سروم وهمسر مهربان من!
دیشب گفتم شایان برای پیداکردن شراره راهی بغداد دادشدتا تاجربغدادی به اوکمک کند دریافتن همسرش واینکه ادامه...
امیر راهزنان یک کیسه زر واستر ویک راهنما به شایان داد.وراهنماتا نزدیکی دروازهای بغداد شایان راه همراهی کرد.
شایان ب بغدادکه رسید جامه نو خرید وبه عمارت با شکوه تاجرودوست پدرش رفت .تاجرازدیدن شایان بسیار خوشحال شد،وباشنیدن ماجرایی شراره وناپدید شدنش قول داد تا چندروزآینده به نزد کسی روند که در یافتن شراره کمکشان کنند ..ول قبل از شایان خواست به یکی ازدوعمارت او رفت واستراحت کند .
شایان به همراه خدمتکاری به طرف عمارت رفتن ولی 3عمارت رادید .ازخدمتکار پرسید عمارت سوم آیا مهمانی درآن ساکن است .
خدمتکار باترس وبا لکنت گفت:لطفا آقازاده درمورد آن عمارت چیزی نگوید،آن عمارت شوم درآن جنیان ودیوان رفت آمد دارن ..
شایان باخوشخالی گفت چه بهتر من میتوانم شراره م را پیدا کنم بوسیله انها وسریع نزد تاجر رفت وباکلی اصرار توانست کلیدعمارت جنییان رابگیرد..
ودرعمارت بود یک عمارت خالی ازهرگونه اسباب فقط مجسمه مرمروزیبا دروسط عمارت بود .مدتی درآنجانگاهکردوسپس شروع کرد به اوازخواندن که متوجه شداز چشم مجسمه اشک سرایز شد وگفت توچطور جرات کردی در این عمارت ببای زود پنهان شو که الان چند عفریته به اینجا آمده وتورابه بدترین شکل مجازات میکنند..
شایان پرسید شماکی هستی وچرا اینطور شدید؟
مجسمه گفت :من پشوتن امیرزاده بخارا هستم که امیرعفریتان همسرمن رادزدیده ومرا جادو کردن.واینکه جای این سخنان نیست سریع مرا بچرخان ودرزیر
من دالان است ،برودرآن پنهان شو تا وقتی جیریس عفریته ودوستانش رفتن همه چیز را بازگو کنم برایت ..
شایان مجسمه راچرخاند ودرزیر دالان پنهان شد ...
دراین هنگام جریس ویک عفریته دیگر سر رسیدن .وباترکه که دردستش بود چند ضربه به گردن ودست وپای پشوتن زد وباعث شد پشوتن طلسمش باطل شود .وسپس از آن دو عفریته پذیرایی کرد ...
جیریس به دوستش گفت آن شراره خاین اکنون در بحرین است وبه خاطر سرکشیش امیرخدنگ آن راتبدیل به درختی کرد ....
دوستش:بله قربان ولی شوهرش درپی اواست ودنبال جادوگران است تا بتواند شراره راپیدا کنند ..
جرجیس :دیشب راهزان به آن کاروانی که اودرآن بود شبیخون زده وهمه راکشتند ،دیگر شایان زنده نیست تا بتواند شراره را پیداکند ...
ودوعفریته ادامه دادند درمورد باقی مسایل ونقشه های پلیدشان .
بعد ازاستراحت وخوردن غذا جیریس دوباره با ترکه ش چند ضربه به پشوتن زد .واوراتبدیل مجسمه شد .وترکه را همانجا گذاشت وهردو رفتند..
بعدازرفتن جیریس ،پشوتن شایان راصدازد وخواست که برگرد ..
شایان برگشت .پشوتن از شایان خواست که با آن ترکه طلسمش راباطل کند .وچنین شد که طلسم پشوتن باطل شد..
پشوتن گفت ، شایان سکه های زرت که هرور پدر به آن گودال میرخت درزیر همین دالان است که در تو در آن بودی.
همسرت شراره از طریق همین دالان میتوانیم 24ساعت به اوبرسیم که بحرین مقررحکومت پلنگ ..
شایان گفت تواز کجا این چیزها رامیدانی .؟
پشوتن:جرجیس هرهفته به اینجا میایند ونقشه ها واتفاقات رابایکدیگر حرف میزند ..ودرضمن شرنگ مادر همسرت خواهر و پلنگ خدنگ امیر عفریته هااست..
انان به راه افتادن وقرارشد سروروالای من پشوتن ماجرا زندگیش رابگوید ..
من امیرزاده بخارا هستم وپدربرای تعلیم وتربیت من تلاش بسیارکرد وهنرها وعلوم زیادی به من اموخت ..
تااینکه امیرتختارستان من ومادرم رابه دیار خوددعوت کرد وماهم باهدایای بسیاربه تخارستان رفتیم ..
وبااستقبال خوب روبروشدیم وبسیارخوش گذشت و2برنامه شکار هم داشتیم .
بعد ازیک هفته میخواستیم بازگردیم ،امیر الماس گران قیمت ودخترش زیبا یک کمان زیبا به من هدیه داد.وقتی به بخارا بازگشتیم ،مادرم به پدرم گفت ماهم باید تا یکماه دیگر دعوت آنان رابار دیگر به تخارستان رویم وازدخترشایسته انان خواستگاری کنیم که عروس ما شود که دختر همانند اسمش زیبا ومودب بافهم کمالات است..
البته من نیز از زیبا خوشم آمده بود. ودر دبار تخارستان نیز سخن از ازداج من وزیبا بود
وحال بشنو ازخدنگ که عاشق زیبا شده بود،ودوباربه شکل تاجر مراکشی به خ استگاری زیبا رفته بود ولی جواب رد شنیده بود،حتی یک عفریته رابه شکل کنیز پیرزنی به نزد زیبا فرستاده بود.
ان عفریته به خدنگ خبرداده بود که چه نشستی که زیبا یت دارد ازدواج میکند .
واما من روزی به شکاری رفتم ودربین راه دختری رادیدم که گوشه ی نشست وپیاده شدم وعلت راپرسیدم .دختر علت رافقر وگرسنگی خانوادهش را گفت .من هم دلم برایش سوخت ،ویک آهو که شکار کردم رابه اوداوم..
فردابازهم آن دختر دیدم ویک آهو شکاریم رابه اودادم واوهم برای تشکر جرعه اب به من داد باخوردن آب آن دختر حال من خراب شد وباحال نزار به قصر
شب 30
شایان مصری
شهرازد :ای سروم وهمسر مهربان من!
دیشب گفتم شایان برای پیداکردن شراره راهی بغداد دادشدتا تاجربغدادی به اوکمک کند دریافتن همسرش واینکه ادامه...
امیر راهزنان یک کیسه زر واستر ویک راهنما به شایان داد.وراهنماتا نزدیکی دروازهای بغداد شایان راه همراهی کرد.
شایان ب بغدادکه رسید جامه نو خرید وبه عمارت با شکوه تاجرودوست پدرش رفت .تاجرازدیدن شایان بسیار خوشحال شد،وباشنیدن ماجرایی شراره وناپدید شدنش قول داد تا چندروزآینده به نزد کسی روند که در یافتن شراره کمکشان کنند ..ول قبل از شایان خواست به یکی ازدوعمارت او رفت واستراحت کند .
شایان به همراه خدمتکاری به طرف عمارت رفتن ولی 3عمارت رادید .ازخدمتکار پرسید عمارت سوم آیا مهمانی درآن ساکن است .
خدمتکار باترس وبا لکنت گفت:لطفا آقازاده درمورد آن عمارت چیزی نگوید،آن عمارت شوم درآن جنیان ودیوان رفت آمد دارن ..
شایان باخوشخالی گفت چه بهتر من میتوانم شراره م را پیدا کنم بوسیله انها وسریع نزد تاجر رفت وباکلی اصرار توانست کلیدعمارت جنییان رابگیرد..
ودرعمارت بود یک عمارت خالی ازهرگونه اسباب فقط مجسمه مرمروزیبا دروسط عمارت بود .مدتی درآنجانگاهکردوسپس شروع کرد به اوازخواندن که متوجه شداز چشم مجسمه اشک سرایز شد وگفت توچطور جرات کردی در این عمارت ببای زود پنهان شو که الان چند عفریته به اینجا آمده وتورابه بدترین شکل مجازات میکنند..
شایان پرسید شماکی هستی وچرا اینطور شدید؟
مجسمه گفت :من پشوتن امیرزاده بخارا هستم که امیرعفریتان همسرمن رادزدیده ومرا جادو کردن.واینکه جای این سخنان نیست سریع مرا بچرخان ودرزیر
من دالان است ،برودرآن پنهان شو تا وقتی جیریس عفریته ودوستانش رفتن همه چیز را بازگو کنم برایت ..
شایان مجسمه راچرخاند ودرزیر دالان پنهان شد ...
دراین هنگام جریس ویک عفریته دیگر سر رسیدن .وباترکه که دردستش بود چند ضربه به گردن ودست وپای پشوتن زد وباعث شد پشوتن طلسمش باطل شود .وسپس از آن دو عفریته پذیرایی کرد ...
جیریس به دوستش گفت آن شراره خاین اکنون در بحرین است وبه خاطر سرکشیش امیرخدنگ آن راتبدیل به درختی کرد ....
دوستش:بله قربان ولی شوهرش درپی اواست ودنبال جادوگران است تا بتواند شراره راپیدا کنند ..
جرجیس :دیشب راهزان به آن کاروانی که اودرآن بود شبیخون زده وهمه راکشتند ،دیگر شایان زنده نیست تا بتواند شراره را پیداکند ...
ودوعفریته ادامه دادند درمورد باقی مسایل ونقشه های پلیدشان .
بعد ازاستراحت وخوردن غذا جیریس دوباره با ترکه ش چند ضربه به پشوتن زد .واوراتبدیل مجسمه شد .وترکه را همانجا گذاشت وهردو رفتند..
بعدازرفتن جیریس ،پشوتن شایان راصدازد وخواست که برگرد ..
شایان برگشت .پشوتن از شایان خواست که با آن ترکه طلسمش راباطل کند .وچنین شد که طلسم پشوتن باطل شد..
پشوتن گفت ، شایان سکه های زرت که هرور پدر به آن گودال میرخت درزیر همین دالان است که در تو در آن بودی.
همسرت شراره از طریق همین دالان میتوانیم 24ساعت به اوبرسیم که بحرین مقررحکومت پلنگ ..
شایان گفت تواز کجا این چیزها رامیدانی .؟
پشوتن:جرجیس هرهفته به اینجا میایند ونقشه ها واتفاقات رابایکدیگر حرف میزند ..ودرضمن شرنگ مادر همسرت خواهر و پلنگ خدنگ امیر عفریته هااست..
انان به راه افتادن وقرارشد سروروالای من پشوتن ماجرا زندگیش رابگوید ..
من امیرزاده بخارا هستم وپدربرای تعلیم وتربیت من تلاش بسیارکرد وهنرها وعلوم زیادی به من اموخت ..
تااینکه امیرتختارستان من ومادرم رابه دیار خوددعوت کرد وماهم باهدایای بسیاربه تخارستان رفتیم ..
وبااستقبال خوب روبروشدیم وبسیارخوش گذشت و2برنامه شکار هم داشتیم .
بعد ازیک هفته میخواستیم بازگردیم ،امیر الماس گران قیمت ودخترش زیبا یک کمان زیبا به من هدیه داد.وقتی به بخارا بازگشتیم ،مادرم به پدرم گفت ماهم باید تا یکماه دیگر دعوت آنان رابار دیگر به تخارستان رویم وازدخترشایسته انان خواستگاری کنیم که عروس ما شود که دختر همانند اسمش زیبا ومودب بافهم کمالات است..
البته من نیز از زیبا خوشم آمده بود. ودر دبار تخارستان نیز سخن از ازداج من وزیبا بود
وحال بشنو ازخدنگ که عاشق زیبا شده بود،ودوباربه شکل تاجر مراکشی به خ استگاری زیبا رفته بود ولی جواب رد شنیده بود،حتی یک عفریته رابه شکل کنیز پیرزنی به نزد زیبا فرستاده بود.
ان عفریته به خدنگ خبرداده بود که چه نشستی که زیبا یت دارد ازدواج میکند .
واما من روزی به شکاری رفتم ودربین راه دختری رادیدم که گوشه ی نشست وپیاده شدم وعلت راپرسیدم .دختر علت رافقر وگرسنگی خانوادهش را گفت .من هم دلم برایش سوخت ،ویک آهو که شکار کردم رابه اوداوم..
فردابازهم آن دختر دیدم ویک آهو شکاریم رابه اودادم واوهم برای تشکر جرعه اب به من داد باخوردن آب آن دختر حال من خراب شد وباحال نزار به قصر
- ۳.۰k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط