در میان آدمها قدم میزدم اما هیچکس حضورم را حس نمیکرد
در میان آدمها قدم میزدم، اما هیچکس حضورم را حس نمیکرد.
صداها میآمدند و میرفتند، خندهها در فضا میپیچید، و من فقط نگاه میکردم — به دنیایی که انگار جایی برای من نداشت.
کلماتم قبل از آنکه به گوش کسی برسند، در گلویم میمردند.
چشمها از روی من میگذشتند، بیآنکه حتی ذرهای مکث کنند،
و من یاد گرفتم چطور در میان جمع، آرام محو شوم.
هیچ فریادی از درون نمیتوانست دیوار این بیتفاوتی را بشکند.
در نهایت فهمیدم… نبودن، درد ندارد —
دیدهنشدن است که روح را آهسته میکُشد.
فقط تنها بودم، و این از هر عذابی بدتره… اینکه نامرئی باشی.
صداها میآمدند و میرفتند، خندهها در فضا میپیچید، و من فقط نگاه میکردم — به دنیایی که انگار جایی برای من نداشت.
کلماتم قبل از آنکه به گوش کسی برسند، در گلویم میمردند.
چشمها از روی من میگذشتند، بیآنکه حتی ذرهای مکث کنند،
و من یاد گرفتم چطور در میان جمع، آرام محو شوم.
هیچ فریادی از درون نمیتوانست دیوار این بیتفاوتی را بشکند.
در نهایت فهمیدم… نبودن، درد ندارد —
دیدهنشدن است که روح را آهسته میکُشد.
فقط تنها بودم، و این از هر عذابی بدتره… اینکه نامرئی باشی.
- ۲.۶k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط