Part 1
#Part_1
دستمو جلوی صورتم گرفتم تا مشت و لگدهاش به صورتم نخوره
_نزن توروخدا... ویدا نزن
موهام رو که توی مشتش گرفت و کشید جیغم دراومد
دردش طاقت فرسا بود حس میکردم پوست سرم داره کنده میشه
فحش و ناسزا هاش رو مبهم می شنیدم
_دختره ی هرزه ی مفت خور
چشمهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم ساکت بمونم زجه هام وحشی ترش می کرد
حرف های بعدیش هم تیکه هایی بود که نثارم می شد
_مگه من نوکرتم که خرجت رو بدم ؟ حالا دیگه مفت خوری انقدر بهت ساخته ؟
گلوم از جیغای ممتدی که کشیده بودم می سوخت.. اروم زمزمه کردم
_به خدا نه ...
با صدای فریده که گفت
_بسه ویدا ولش کن دیگه
دست از سرم برداشت و روی زمین پرتم کرد . نگاه بی رمقی بهش انداختم . این زن مادر من بود؟ فقط اسم مادر رو یدک می کشید
ناله ای کردم که با پوزخند گفت
_امیدوارم نظرت درباره پیشنهادم عوض شده باشه
اشکی از گوشه ی چشمم چکید
مگه گناه من چی بود ؟
با بسته شدن در با زحمت از روی زمین بلند شدم و گوشه ی اتاق کز کردم
بغضم ترکید و بین هق هق هام گفتم
_بابا کاش بودی ...
نگاهم به آینه ی شکسته ی گوشه دیوار افتاد
زیر چشمام از قبل هم گود تر شده بود
دیگه اون دختر شاد و با نشاط قبل نبودم
از وقتی که بابا رفته بود خودم رو نمی شناختم
آهی کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم
با فکر به آینده ی نا معلومم کم کم چشم هام گرم شد که ...
#Part_2
با صدای خنده های بلند ویدا دست هام رو روی گوش هام گذاشتم و فشار دادم
"_وای مامان اون یاروئه رو دیدی بهت نشون دادم ؟ ک.رش ۲ سانت هم نبود"
بعد از اون صدای قهقهه لیدا اومد
"_جنسش خراب بوده .. حالا اونجاش رو ول کن بگو چقدر داد؟ "
با این حرف انگار اعصاب ویدا خرد شده بود که با جیغ گفت
"_مرتیکه قیمت ها رو هم نمیدونست به زور ازش ۵۰ گرفتم "
بعد از اون صدای مامان
"_گفتم با این جوونا نپر نه مالشون ماله نه درست و حسابی باهات حساب میکنن ؛ چند نفر رو میشناسم ..."
بقیه ی حرف هاشون رو گوش ندادم و با خوندن آواز زیر لبی ذهنم رو مشغول کردم
نمی خواستم باور کنم که به اینجا رسیدم ، منی که دردونه ی بابام بودم و هرچی میخواستم برام مهیا بود
نگاهم دوباره به قاب عکس بابا افتاد
آه آرومی کشیدم ؛ نمی دونستم تقصیر سرنوشته ؟ خودمون باعث شدیم ؟ بد شانسی بود یا هرچی
زندگی خوبی داشتم تا وقتی که بابا سرطان گرفت
هرچی داشتیم خرجش کردیم ولی خوب نشد
آه بعدی رو کشیدم
مامان و خواهرهام دووم نیاوردن
فکرش رو نمیکردم که سمت اینجور چیزهایی برن
گرچه از قبل هم سر و گوششون می جنبید...
چشم هام رو دوباره بستم و زیرلب تکرار کردم
"_همش یه خوابه . فردا بلند میشی و میبینی که بابا بالای سرت نشسته و موهات رو نوازش میکنه "
پیش خودم اعتراف کردم که دلم واقعا برای دستای بابا که میرفت لای موهام تنگ شده بود
عکسش رو توی دستم گرفتم ، بغضم ترکید
زار زدم
_یادته تو بغلم می گرفتی و قربون صدقم می رفتی؟ الان کجایی که ببینی دارن چی به سرم میدن
اشک هام کل صورتم رو خیس کرده بود
_کاش به جات من مرده بودم بابا زندگیم جهنم شده کاش تنهام نمی ذاشتی یا حداقل من رو هم با خودت می بردی
اشکم رو پاک کردم
دستی روی عکس بابا کشیدم جوون تر از چیزی بود که بخواد سرطان بگیره
حالا سر نوشت من چی می شد؟
عکس بابا رو توی بغلم گرفتم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم
من هم خدایی داشتم مطمئن بودم بالاخره از این شرایط خلاص میشم ...
#Part_3
با صدای اذان چشم هام رو باز کردم
نگاهی به ساعت انداختم ۴ و نیم بود به سختی از جام بلند شدم
پوست سرم می سوخت و کل بدنم از کتک های دیشب درد می کرد ؛ نشسته خوابیدنم هم مزید بر علت شده بود
وضو گرفتم و سر سجاده نشستم
هنوز از لطفش نا امید نشده بودم
نگاه دیگه ای به عکس بابا انداختم و زمزمه کردم
_دیدی دخترت پاک موند ؟ فکرش رو میکردی ویدا و لیدا اینجوری شن بابایی؟
سرم رو روی مهر گذاشتم و گفتم
_ولی من مثل اونا نیستم ... خدا بالاخره کمکمون میکنه
بعد از خوندن نماز بی سر و صدا جا نماز رو جمع کردم و سرجام برگشتم
پتوی کهنه ای که کم از تکه ی موکتی نداشت روی خودم کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به فردا بخوابم
#Part_4
صبح با صدای جر و بحثی که از بیرون میومد از خواب بیدار شدم
خمیازه ای کشیدم که در با شدت باز شد و ویدا عصبانی سمتم اومد
با ترس گفتم
_چی شده ویدا
دستم رو کشید و بیرون برد
مامان و لیدا یه گوشه نشسته بودن
بهشون نگاه کردم که لیدا گفت
_ببین دلارام اینجوری نمیشه باید خرج خودت رو دربیاری
اشاره ای به ویدا کرد و ادامه داد
_میبینیش؟ کل بدنش کبوده . پسره امروز زنگ زده که ویدا دوباره بره پیشش
به ذهنم اومد که بگم "_نه اینکه ویدا خیلیم بدش میاد ! "
ولی ترجیح دادم ساکت بمونم . بدنم هنوز از کتک های دیشب درد می کرد
دستمو جلوی صورتم گرفتم تا مشت و لگدهاش به صورتم نخوره
_نزن توروخدا... ویدا نزن
موهام رو که توی مشتش گرفت و کشید جیغم دراومد
دردش طاقت فرسا بود حس میکردم پوست سرم داره کنده میشه
فحش و ناسزا هاش رو مبهم می شنیدم
_دختره ی هرزه ی مفت خور
چشمهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم ساکت بمونم زجه هام وحشی ترش می کرد
حرف های بعدیش هم تیکه هایی بود که نثارم می شد
_مگه من نوکرتم که خرجت رو بدم ؟ حالا دیگه مفت خوری انقدر بهت ساخته ؟
گلوم از جیغای ممتدی که کشیده بودم می سوخت.. اروم زمزمه کردم
_به خدا نه ...
با صدای فریده که گفت
_بسه ویدا ولش کن دیگه
دست از سرم برداشت و روی زمین پرتم کرد . نگاه بی رمقی بهش انداختم . این زن مادر من بود؟ فقط اسم مادر رو یدک می کشید
ناله ای کردم که با پوزخند گفت
_امیدوارم نظرت درباره پیشنهادم عوض شده باشه
اشکی از گوشه ی چشمم چکید
مگه گناه من چی بود ؟
با بسته شدن در با زحمت از روی زمین بلند شدم و گوشه ی اتاق کز کردم
بغضم ترکید و بین هق هق هام گفتم
_بابا کاش بودی ...
نگاهم به آینه ی شکسته ی گوشه دیوار افتاد
زیر چشمام از قبل هم گود تر شده بود
دیگه اون دختر شاد و با نشاط قبل نبودم
از وقتی که بابا رفته بود خودم رو نمی شناختم
آهی کشیدم و زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم
با فکر به آینده ی نا معلومم کم کم چشم هام گرم شد که ...
#Part_2
با صدای خنده های بلند ویدا دست هام رو روی گوش هام گذاشتم و فشار دادم
"_وای مامان اون یاروئه رو دیدی بهت نشون دادم ؟ ک.رش ۲ سانت هم نبود"
بعد از اون صدای قهقهه لیدا اومد
"_جنسش خراب بوده .. حالا اونجاش رو ول کن بگو چقدر داد؟ "
با این حرف انگار اعصاب ویدا خرد شده بود که با جیغ گفت
"_مرتیکه قیمت ها رو هم نمیدونست به زور ازش ۵۰ گرفتم "
بعد از اون صدای مامان
"_گفتم با این جوونا نپر نه مالشون ماله نه درست و حسابی باهات حساب میکنن ؛ چند نفر رو میشناسم ..."
بقیه ی حرف هاشون رو گوش ندادم و با خوندن آواز زیر لبی ذهنم رو مشغول کردم
نمی خواستم باور کنم که به اینجا رسیدم ، منی که دردونه ی بابام بودم و هرچی میخواستم برام مهیا بود
نگاهم دوباره به قاب عکس بابا افتاد
آه آرومی کشیدم ؛ نمی دونستم تقصیر سرنوشته ؟ خودمون باعث شدیم ؟ بد شانسی بود یا هرچی
زندگی خوبی داشتم تا وقتی که بابا سرطان گرفت
هرچی داشتیم خرجش کردیم ولی خوب نشد
آه بعدی رو کشیدم
مامان و خواهرهام دووم نیاوردن
فکرش رو نمیکردم که سمت اینجور چیزهایی برن
گرچه از قبل هم سر و گوششون می جنبید...
چشم هام رو دوباره بستم و زیرلب تکرار کردم
"_همش یه خوابه . فردا بلند میشی و میبینی که بابا بالای سرت نشسته و موهات رو نوازش میکنه "
پیش خودم اعتراف کردم که دلم واقعا برای دستای بابا که میرفت لای موهام تنگ شده بود
عکسش رو توی دستم گرفتم ، بغضم ترکید
زار زدم
_یادته تو بغلم می گرفتی و قربون صدقم می رفتی؟ الان کجایی که ببینی دارن چی به سرم میدن
اشک هام کل صورتم رو خیس کرده بود
_کاش به جات من مرده بودم بابا زندگیم جهنم شده کاش تنهام نمی ذاشتی یا حداقل من رو هم با خودت می بردی
اشکم رو پاک کردم
دستی روی عکس بابا کشیدم جوون تر از چیزی بود که بخواد سرطان بگیره
حالا سر نوشت من چی می شد؟
عکس بابا رو توی بغلم گرفتم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم
من هم خدایی داشتم مطمئن بودم بالاخره از این شرایط خلاص میشم ...
#Part_3
با صدای اذان چشم هام رو باز کردم
نگاهی به ساعت انداختم ۴ و نیم بود به سختی از جام بلند شدم
پوست سرم می سوخت و کل بدنم از کتک های دیشب درد می کرد ؛ نشسته خوابیدنم هم مزید بر علت شده بود
وضو گرفتم و سر سجاده نشستم
هنوز از لطفش نا امید نشده بودم
نگاه دیگه ای به عکس بابا انداختم و زمزمه کردم
_دیدی دخترت پاک موند ؟ فکرش رو میکردی ویدا و لیدا اینجوری شن بابایی؟
سرم رو روی مهر گذاشتم و گفتم
_ولی من مثل اونا نیستم ... خدا بالاخره کمکمون میکنه
بعد از خوندن نماز بی سر و صدا جا نماز رو جمع کردم و سرجام برگشتم
پتوی کهنه ای که کم از تکه ی موکتی نداشت روی خودم کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به فردا بخوابم
#Part_4
صبح با صدای جر و بحثی که از بیرون میومد از خواب بیدار شدم
خمیازه ای کشیدم که در با شدت باز شد و ویدا عصبانی سمتم اومد
با ترس گفتم
_چی شده ویدا
دستم رو کشید و بیرون برد
مامان و لیدا یه گوشه نشسته بودن
بهشون نگاه کردم که لیدا گفت
_ببین دلارام اینجوری نمیشه باید خرج خودت رو دربیاری
اشاره ای به ویدا کرد و ادامه داد
_میبینیش؟ کل بدنش کبوده . پسره امروز زنگ زده که ویدا دوباره بره پیشش
به ذهنم اومد که بگم "_نه اینکه ویدا خیلیم بدش میاد ! "
ولی ترجیح دادم ساکت بمونم . بدنم هنوز از کتک های دیشب درد می کرد
۴۴.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.